من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"پنجره"


همه 


دیوار شدند 


تو 


کمی  پنجره باش ...


"پونه شاهی"

"بیا برگرد"


 

نگیر چشماتو از چشمام   که بی چشمات می میرم

 بذار عاشق بمونم من که بی عشقت  می میرم 


درسته عاشقی سخته  اسیر میشی  و وابسته 

 ولی عاشق نباشی تو زمین صاف برات  پسته  


نباش دلگیر تو از حرفام  بهونه گیر شده لبهام 

تو کم می شی  توی روزام نمی بینی  چقد  تنهام 


خودم رو  دور می ریزم شبیه  برگ  تو پاییزم  

دوباره از تو پر میشم   هنوزم از تو لبریزم 


دستام یخ بسته و سرده  میخواد گرمای دستاتو   

بیا برگرد گره کن توی دست من تو دستاتو 


"پونه شاهی "


" ما با کلاس بودیم "

ما  آدمهای روشن فکر !!! عاقل و  با کلاس بودیم 

عاشق   کافکا و براتیگان پر از وسواس بودیم  


 

گاهی ترانه سرا بودیم تو  قالب شیش و هشت

گاهی رپر و هوی متال ؛ گاها" آس  و پاس بودیم  


 

گاه  مجنون می شدیم   دیوانه وار  دیوانگی می کردیم 

بی لیلا  می رفتیم تو فاز و عاشقی  می کردیم


 

عده ای با دود قلیون غصه ها رو  دود می کردیم

آرزوهامونو لای  تنباکو نابود می کردیم


 

عده ای مرشد شده بودیم  دلال بهشت و جهنم

داغ مهری بر پیشانی داشتیم و  همه چی موجود بودیم


 

بلد بودیم مهربون باشیم  تو فضای مجازی

ولی تو واقعیت سنگدل و اهل نبرد بودیم



1395/05/06


"پونه شاهی "

"من ماه غمگین ام "

غمگین تر از ماه 

دیده ای ؟

وقتی که سیاهی شب را 

روشن می کند 

تنهای تنها در دل شب 

بی هیچ گلایه ای  

می درخشد  ؛ روشن می کند 

و تنها تا صبح می نشیند 

و صبح که شد  می رود 

ماه ی که 

به ستاره دل بسته  

 دردی ست 

 این  وفاداری 

 هر شب

در شب 

درد ی ست 

 این  شب زنده داری  

هر شب

در شب 

 ستاره 

چشمک می زد

حتی

  به عابران  عبوری 

قلب ماه پاره می شد 

شاید به  صد پاره 

ما  نمی فهمیدیم 

فقط  ماه    می دیدیم 

ماه ی که مثل ماه بود 

 می خندیدیم 

و

در دل می گفتیم  :

عجب ماه پاره ی زیبایی

ماه  روز به روز

 لاغر می شد 

لاغر و لاغر تر 

و  ناگهان

نیست و نابود 

 ما 

بی هیچ دغدغه ای 

می نشستیم

 در انتظار

 تولد

 ماه ی   دیگر 

 و

 دیدن

 ماه پاره ای دیگر  ...


"پونه شاهی "

11 مرداد 95


مرگ شاعر / جاودانگی شعر

به یاد ابرهیم عالی پور

_______________


از چه رو می میرد 

پرواز چهل چله ؟؟؟
چرا 
مرگ شاعری می شود 
ختم قائله ؟؟؟
در کوچه باغ مجاور
25 رازقی ختم گرفته بودند 
ختم واقعه ...

"پونه شاهی " 
6 مرداد 95

مرگ تلخ ابراهیم عالی پور / آخرین شعر

ادبیات اقلیت ـ ابراهیم عالی پور شاعر و پژوهشگر، روز گذشته، پنجم مرداد ۱۳۹۵ در ایذه جان سپرد. او که متولد ۱۳۶۸ بود، در آخرین نوشته‌اش، این چنین خداحافظی کرده است که: «همیشه این روز را پیش خودم تجسم می‌کردم که بعد از خواندن عاشقانه‌ترین شعر وقتی دارام برای کسانی که دوستشان داشتم ولی نتوانستم مراقبشان باشم اشک می‌ریزم زندگی‌ام تمام می‌شود، و دلهره‌ام مرا عذاب می‌دهد که هنوز کتاب‌های زیادی هست که نخوانده‌ای که هنوز فیلم‌های زیادی که ندیده‌ای،اما چیزی عمیق‌تر مرا با تاریکی می‌کشاند که تمام شد، باید خود ات را در تاریکی خاک کنی. باید بتوانم و قطعاً می‌توانم، می‌توانم.»

عالی پور شعرهایش را در وبلاگی به نام فکر خواب منتشر می‌کرد. و نقدهایی نیز دربارۀ شعر و ادبیات نوشته است.

اخبار غیررسمی مرگ او را با شلیک گلوله به سرش در اتومبیل شخصی و در مقابل بیمارستانی در ایذه گزارش کرده‌اند. ادبیات اقلیت مرگ وی را به دوستان و خانواده و جامعهٔ ادبی تسلیت می‌گوید.

آخرین شعری که او در کانال شخصی تلگرامش و لحظاتی پیش از مرگ منتشر کرده است، از این قرار است:

در تنفس
تند که می شود قلبت
تازه می فهمی که
رو گردان که می شوی
همه ی خاطرات ات عاشقانه اند
حتی اخرین نفرتت که به گلو بغض برده ای
این گریه
دیدی آخرش مرا کشت
دیدی آخرش مرا کشت
آخر قائله بود
غیبت هر چه لبت
توی خواب این گلو
جویده در تو همین که نبودی
این مرگ است که در نبض من برای لخت تن ات
دارد که آخر تو را
“ختم این قائله است “
ختم این قائله است
ختم این…

شعر دیگری از ابراهیم عالی پور با عنوان «زنی که من دوست دارم»:

زنی که من دوست دارم
شبانه از ترانه و اغتشاش پر است

در اضطراب و فرار
تلو تلو می‌خرامد تنم را
کسی که در دامن کوتاهش
انفرادی و شکنجه‌گاهم را به گردن می‌گیرد
در تسلیم، هم تیرباران شده است
در تسلیم، هم شلاق خورده است
روسری اش را در بازداشتگاه به خاطر نمی‌آورد
در نفی اعتراف مداوم است
کسی که من دوست دارم

گلویش پر از چوب‌خط‌های انفرادی است
در دل من اما
لبش تضمین بوسیدن است
زنی که در تباهی، کنار یک ناکام گیر می‌افتد
در سپیده‌دم

در یقینم از چشمش، بر می‌گردد
کسی را که دوست دارم
از تن گلوله‌خورده‌اش
دوباره به دنیا می‌آید و
در آزار و گاز اشک‌آور عاشقی می‌کند
زنی که از لبش
پوزبند و اغتشاش را دوباره می‌شوم

زنی که در واژه‌های بی‌قرار
گیس می‌بافد
و در سن و سالش
چریک‌های زیادی را از بر است

کسی که من دوست دارم
آشپزخانه را سم‌خور کرده و
در مفاهیم و دغدغه
از باور و ایمان خون‌دماغ شده است.

ادبیات اقلیت / ۶ مرداد ۱۳۹۵

"جنگل سوخته "

 


منم اون  جنگل سوخته ی غریب

که تنش پر شده از زخم  فریب  

رو ی شاخه های  تنهایی شب  

یه پرنده  مونده با بغضی نجیب   


 

خیلی شبها من یه کابوس می دیدم

خواب ضربه ی تبر رو شنیدم 

من پر از زخم تبر بودم و تلخ

گاهی سوختن خودم رو می دیدم  


 

دلم از غصه هنوز پر می شه باز

همصدای غصه ؛ گریه میشه باز    

خبر رفتن تو  داغه  هنوز

فقط اشک زخممو مرهم  میشه باز 


 

می دونستم تو یه آتیش پر از گدازه ای  

می دونستم تو پر از زخمای تازه  تازه ای  

میدونستم تو مثل زخمهایی که کهنه شده   

همه جوره تو پر از دردای  تازه تازه ای  


 

دلی که سوخته پراش  کجا بره ؟

می تونه از رو زمین  کجا بره ؟

تو که مرهم نبودی خطای من

بی خطات بگو دلم  کجا  بره ؟



"پونه شاهی "

18 اردیبهشت 95

"صدایی جز خدا نبود "

شکسته بود بال  ما

شکسته بال بی صدا

 

کمین کرده ماجرا 

در این فضای بی هوا

 

غمی چنان بی صدا 

خزیده  کنج دنج ما

 

رهایی جز خدا نبود

 دوای درد و رنج ما


صدایی جز خدا نبود

خدا خدای بی صدا



  5خرداد95

 "پونه شاهی "