من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"من ماه غمگین ام "

غمگین تر از ماه 

دیده ای ؟

وقتی که سیاهی شب را 

روشن می کند 

تنهای تنها در دل شب 

بی هیچ گلایه ای  

می درخشد  ؛ روشن می کند 

و تنها تا صبح می نشیند 

و صبح که شد  می رود 

ماه ی که 

به ستاره دل بسته  

 دردی ست 

 این  وفاداری 

 هر شب

در شب 

درد ی ست 

 این  شب زنده داری  

هر شب

در شب 

 ستاره 

چشمک می زد

حتی

  به عابران  عبوری 

قلب ماه پاره می شد 

شاید به  صد پاره 

ما  نمی فهمیدیم 

فقط  ماه    می دیدیم 

ماه ی که مثل ماه بود 

 می خندیدیم 

و

در دل می گفتیم  :

عجب ماه پاره ی زیبایی

ماه  روز به روز

 لاغر می شد 

لاغر و لاغر تر 

و  ناگهان

نیست و نابود 

 ما 

بی هیچ دغدغه ای 

می نشستیم

 در انتظار

 تولد

 ماه ی   دیگر 

 و

 دیدن

 ماه پاره ای دیگر  ...


"پونه شاهی "

11 مرداد 95


نظرات 5 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 23:59

سال ها بی صدا ...

سال ها بی صدا گریه کردم
پشت زخم شما گریه کردم

در غروب غریب نگاهم
پیش هر آشنا گریه کردم

گاهِ دلتنگیِ باغ و باران
با دو دست دعا گریه کردم

در هیاهوی رنگ و ریاها
در خودم بی ریا ، گریه کردم

برگ ، در مرگ خود خنده می زد
من چرا ، من چرا ، گریه کردم ؟

از حکایت شکایت شنیدم
قد یک نینوا گریه کردم

قصه ها گفتی از اول عشق
تا ته ماجرا گریه کردم

چاه و محراب و عشق و شهادت
با شما هر کجا گریه کردم

آن قدر گریه کردم بدانی :
تا بیایی ، تو را گریه کردم


سید_ علی_ میرباذل

سلام و درود پونه جان

تو بیا و بی خودی
شلوغش کن
بخند وگریه کن
و باز شلوغش کن
دوست دارم شلوغیاتو
خنده ها و گریه هاتو
دوست دارم بیای وتو باشی
با من اینجا و هر جا تو باشی ...

سلام بر مهربانوی عزیز دلم درود بر تو و قلب رئوفت

ملاحت سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 11:26 http://berangebaran13.blogfa.com

سلام ماه بانوچقدر زیبا و دلنشین
........................................................
دریا هر شب در نهایت خود

آنجا که افق معنا پیدا می کند

ماه را در آغوش می گیرد

زمین در انتهای پدیداریَش

آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند

بر آسمان بوسه می زند...



من و تو که بیشتر از زمین و آسمان

از هم فاصله نداریم!

می خواهم به انتها برسم

می خواهم در چشم همه بمیرم

شاید

در آغوشم بگیری...



"مصطفی زاهدی"

از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد

سلام ملاحت عزیز دل
ممنونم که وقت گذاشتی و منت گذاشتی و جواب دادی
ممنونم بابت سهیم کردن من در نوشتن این شعر زیبا از آقای زاهدی گرامی
مرسی که هستی درود بر تو نازنین

مهربانو سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 09:48

سلام پونه ی نازنینم
عجب شعر زیبایی خیلی برایم دلنشین و ملموس بود مخصوصا ماه هر روز لاغر و لاغرتر میشد و ما نمیفهمیدیم,یاد پدر عزیزم افتادم که جلوی چشمان ما آب شد اما با همه ی تلاشمون بی نتیجه بود و گوهری را از دست دادیم.خیلی گریستم ممنون واقعا بغضی خفه کننده آزارم میداد.سپاس از لطافت افکارت

سلام عزیزم
منو ببخش که با عث دلتنگی تو برای نازنین پدر شدم خدا رحمتشون کنه
منو ببخش که بغض کردی و گریه کردی
می دونی مادر من هم که بهانه ی بودنمه روز به روز لاغر تر میشه

خسرو دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 21:37

. سلام . . . [ من ماه غمگینم ] را کمی دستکاری کردم . .
. از روی قوانین علم بدیع !!!! . جالب شد . . اما نمی
. نویسم . . .
. و شما که از من حساس تری . . .
. راستی شعری که پشت فرمان سرودم . . در حالت
. گریستن . . می خواهم برایت بنویسم !!!
. برای آسنا بود !!!!!!!!!!!! . نه برای تو !!!! .

سلام ...
خوب دستکاری شده شو بفرستید برام تاییدش نمی کنم ولی می خونم ببینم چه جوریاس و کجاشو غلط کردم
مچکرم
حتما بنویسید تو وبلاگتون منم میام می خونمش

آسنا دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 16:38

سلام
عالی بود ب دلم نشستم

سلام عزیز مهربونم
خوشحالم که دوسش داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد