Photo by:Pooneh.Shahi
روی ایوان حوادث
مادرم فلسفه می بافت کمی
یکی از زیر
یکی ازرو
رج رو
مرغ گرانتر شده بود
رج زیر
نرخ تورم متورم شده بود
وسط فلسفه بافی سه پیچ انداخته
مردی در پیچ
سه میلیارد به جیب خوابانده
خواهرم زل زده است
به ترکهای انار
سر یک قافیه را گم کرده
شعر او
قتل آن دانه انار یست
که احساس نداشت
پدرم وسط روزنامه
کمی اخم به ابرو دارد
تنش انگار کمی می خارد
پای هر تیتر درشت
فحش در چنته و بر لب دارد
مادرم می گوید :
نکند مرد تنت می خارد ؟
مادرم تند و مدام می بافد
اقتصادی که سیاسی شده است
پشت هر تیتر که پدر می خواند
می کند نقد کمی داغتر از کاسه ی آش
من نمی دانستم
مادرم درس سیاست خوانده
من نمی دانستم
درد یک حنجره
بر روی زمین جا مانده
من نمی دانستم
که سیاست نه پدر دارد
و
نه مادر خوب
که سیاست یتیم است ؛
همه را گاو خوانده
خر لنگی ست که در گل مانده!!!
حرف مادر سرپیچ خشکش زد
زنگ در بود که در هم پیچید
رشته فکر و خیال همه را...
مادر از فلسفه بافی خودش دست بر داشت
خواهرم درگیر بود
با پیراهن قرمزشده از قتل انار
پدرم گفت :
پدر سوخته چه وقت است ؟ چه کسی آمده است ؟
مادرم گفت :
به گمانم مرغ همسایه ست
که عمریست به چشمم غاز است !!!
زیر باران حوادث
آدمی خیس ؛ به من زل زده بود
پشت آیفون صدایش لرزید :
چقدر مانده به آزادی جناب ؟؟؟
من به او خندیدم :
زیر مهتابی خیس از باران
غاز همسایه نبود
مرد ره گم کرده ی خیسی
که از من پرسید:
عذر تقصیر
چقدر مانده به آزادی جناب ؟؟
گفتمش :
دو خیابان کمی پایین تر
می رسی سر میدان ؛ که آنجا ته آزادی ما ست ...
"پونه شاهی "
23 آذر 95
+
پ.ن : یه عکس با گوشی برای این موضوع گرفتم بتونم شب میچسیونمش به متن :)
من خوشبختم
چون تو را دارم
هم خدای منی
هم تمام من
از تو می خواهم
هر آن چه که می خواهم...
23آذر 95
" پونه شاهی "
ا
Photo by :Pooneh.Shahi
من هیچ ؛
من نگاه ؛
من شوریده ای در این پگاه
می کشد مرا به جنون
لیک
مجنون نیستم
منم بی لیلاترین ؛
شیدا نیستم
***
عاشقم
عاشق این صبح
عاشق قیل و قال پرنده ها
عاشق صداقت بچه ها
عاشق روزهای خوبی که بوده
روزهای خوبی که هست
روزهای خوبی که خواهد بود
برای من
برای تو
برای ما
***
بوده روزهای خوبی
و خواهد بود
با من و بی من
با تو و بی تو
با ما و بی ما
***
چه من باشم و نباشم
چه تو باشی و نباشی
چه ما باشیم و نباشیم
زندگی جریان دارد
مثل همین تیک تاک ساعت
مثل همین چای داغ کنار شومینه
مثل همین مرد کارتن خوابی که
خوابیده کنار خشکشوئی سر خیابان
مثل همین بوق ماشینهایی که تمامی ندارد
دوست داشتن سخت نیست
کافی ست چشمهایت را ببندی
و بیادآوری و حس کنی و لبخند بزنی
به همین سادگی
به همین راحتی ...
21 آذر 95
"پونه شاهی"
لعنت
لعنت به تمام ساعتها
لعنت
***
تیک تاک ساعت
تیک تاک یاد تو بود
آونگ می شود خاطرات
می رود در پی ثانیه ها
از این سوی واقعه
به آن سوی فاجعه
می روی و نمی میرم
از خدا هم حتی دلگیرم
می پرسم
پاسخی نمی گیرم
اما اگر شاید
رقص تانگو بلد بودم
اما اگر شاید
دستانم مهربانتر بود
اما اگر شاید
چشمانم گیراتر بود
اما
اگر
شاید هیچ ...
***
هیچ و هیچ و هیچ
هیچ کدام
پاسخ سوالم نبود
***
فقط خدا بود
اگر که می خواست
کن فیکون می شد
می گفت :
بشو و همان می شد
فقط خدا بود
اگر که می خواست
می شد و می شد و می شد
***
می روی و من نمی میرم
من به جای تو هم دلگیرم
مرگ را قسمت می کنم
بین روزهایم
بین ثانیه هایم
بین داشته ها و نداشته هایم
***
باید آماده باشم
باید آماده باشند
تک تک سلولهایم
تک تک ثانیه هایم
برای هر اتفاقی
شاید روزی نباشم من
شاید روزی نباشی تو
زندگی جریان دارد حتی بی من
حتی بی تو
به همین سادگی
به همین راحتی
در همین حوالی
...
21 آذر 95
پونه شاهی
بی تو
پاییز
چه قدر
زردتر است
بی تو
پاییز
چه
غم انگیز تر است ...
"پونه شاهی "
1395/09/18
و خدائی که در این نزدیکیست
پای هر لرزش قلب
پای هر احساسم
پای هر ریزش اشک
پای هر عهد شکسته ای
که
من بشکستم
پای هر دار مکافات عمل
پای هر جنگ سپیدار و تبر
...
و
خدائی
که
در این نزدیکیست
که
به من نزدیک است
...
چه قدر خوب
که
او
می داند
خبر از عمق وجود من و تو
ازهمان نیت خیر
از همان نیت شر
...
فقط
او
می داند
عمق اندوه زنی زندانی
پشت میله و قفس
...
فقط
او
می داند
خبر از
لغزش پای من و تو
سرمیدان هوس
خبر از
نیت قیمه های نذری
ته کوچه های پست
خبر از
دادن نذری
به یه عده ؛ عبث
...
فقط
او می داند
چه کسی
دست بیآ لوده به خصم
...
ته فریاد غضب آ لود ه ی من
از سر خشم
چه کسی پنهان است
...
فقط
او می داند
عمق احساس عجیبم
به یک شاخه ی خشکیده
در انبوه
طراوت زده
در
جنگل سبز
...
فقط
او می داند
راز اشکهای من
و
خنده ی تو
در دل شب
...
فقط
او
می داند
دل من پر شده از حسرت کوچ
...
و تو هم می دانی
همگی می دانیم
که خدائی در این نزدیکیست
...
پای هر شعر و کلام
پای هر حیله و دام
پای هر قهقهه ی بی هنگام
پای هر خیر و شر بی فرجام
پای هر آبادی
یا همین شعر
و
همین لحظه
که
تو می خوانی
...
که
خدائی در این نزدیکیست ...
"پونه شاهی "
14 آذر 95
مردی
سوار بر اسب
آشفته می کرد
خواب هایم را
که
نه
اسب اش سفید بود
نه
خودش شاهزاده ...
"پونه شاهی"
1395/09/13