من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

" عبور کن"




Photo by :pooneh,Shahi

 از شب عبور کن 

از غم 

 از اندوه

عبور کن 

روشنی ستاره ها را 

دانه به دانه به یاد آر 

به خدا اعتماد کن 

بار ش دانه  دانه ی ستاره ها

مثل باران در دامان شب

به آسمان بنگر به مهتاب 

به خدا به ستاره ها 

به باد به باران 

به مهربانی آلاله ها 

اعتماد کن ...

#پونه_ شاهی
بیستم اردی بهشت یکهزار و سیصد ونود وشش



نظرات 3 + ارسال نظر
مجید یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 08:24 http://vafadarfaz.blogfa.com/

رمضــان چــشمــه عـطــای خـــدا
ماه عفو و گذشت و غفــران است
رمــضــان رهــنـــمــا و راه گــشــا
بهــر گــم گـشتگان حـیــران است

سلام
خوشحالم که برگشتی

سلام و درود

ممنون از لطفتون

مجید شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 12:31 http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام
رمضان ، ماه رهایی از فرش و پیوند با عرش است که می توان در فضای ملکوتی آن تکثیر شد و به « نور علی نور » رسید.
ماه ضیافت الهی بر شما مبارک

سلام و درود

رمضان ماه آشتی با خداست برای من و من هایی که تمام طول سال غافلم و غافلیم از یادش .
امید که ماه سازندگی روح و فکرمون باشه آمین
رمضان مبارک

ملاحت دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت 10:29

نشست و مثل روشنی من بود
هنوز دایره آب وسعتش می داد
هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد
هنوز معنا داشت
هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد
چقدر چشم تماشا داشت
نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت
و روبه روی دلم ماند!
چقدر آیینه آمد
چقدر ناگهان
و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید
چقدر آیینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛


من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!

کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!
چگونه هیچ نگفتم!
چگونه تن دادم
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است؛
همیشه عاطفه می ترسید
چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم
چگونه هیچ نگفتم
چگونه پیوستم...
و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمی گویند
مدام می بخشند
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛
چگونه باید کاشت

چه سوگواری تلخی
چقدر خالی ام از سبز!
پرنده با من نیست
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود
ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت
و چشم های نجیبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.

چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالی‌ست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!

" محمدرضا عبدالملکیان"

به به باز هم یک انتخاب خوب و بجا
درود بر تو دوست خوب و نازنزین من
تقدیم به تو :
تو بهار بودی

حتی وسط زمستان

با یاد تو شکوفه می دهد قلب ام ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد