آفتابگردان عاشق آفتاب بود .با طلوع خورشید آفتابگردان بیدار می شد و تا غروب خورشید آفتاب را دنبال می کرد .
غروب که می شد آفتابگردان سر به زیر و غمگین به فردا فکر میکرد تنها دلیلی که پر امید نگهش می داشت دیدن طلوع دیگری بود . روزی از روزها که بیدار شد هوا ابری بود لذا فکر کرد دنیا به آخر رسیده و سرش را بلند نکرد تا اینکه پرنده روی شانه اش نشست و آرام در گوشش وعده ی طلوع خورشید را داد برایش گفت :
این نیز بگذرد طوفان که بخوابد ابرهای سیاه خواهند رفت و آسمان خواهد بارید و زان پس رنگین کمان خواهد بست و او دوباره خورشید را خواهد دید . همینطور شد که پرنده گفته بود.