من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

" گاهی وقتی برای خودت"


"گاهی وقتی برای خودت"
------------------
من زنی بودم که تمام وقتم را صرف دیگران می کردم در واقع خودم  را فراموش کرده بودم و حتی  اولویت آخر هم نبودم .
 تمام مدت فکر و ذکرم این بود که همسرم چه می خواهد فرزندم چه دوست دارد مادر و پدرم چه نیازی دارند . 
اینها همگی خوب است حتی خیلی هم خوب است ولی روزی به خودم آمدم دیدم من هیچ وقتی را برای خودم اختصاص نداده ام تمام قرارهایم را با دوستان و همدوره های دانشگاهی بخاطر خانواده ام لغو کرده  بودم  . 
 من که اهل کتاب و کتابخانه بودم  سالها بود که به کتابخانه نرفته بودم وآخرین کتابی را که خوانده بودم مربوط به 10 سال قبل بود . 
احساس روزمرگی به من دست داده بود و روز به روز بیشتر در خودم فرو می رفتم و این تغییر در زندگی من تاثیر زیادی گذاشته بود . همه چیز عالی بود تمیزی و نظم خانه و رسیدگی به تک تک افراد خانواده اینها باید حس خوبی را در من ایجاد می کرد ولی متاسفانه اینگونه نبود حس خوبی نداشتم . اولین کسی که پی برد همسرم بود . 
یک شب بعد از خوابیدن بچه ها در حالی که داشت کتابی را می خواند و من پبراهنش را اتو می زدم صدایم زدو گفت بیا کمی حرف بزنیم  . 
گفتم دستم بند است و باید پیراهنش را اتو بزنم . 
گفت :پیراهن رو لطفا" ول کن حرفهاو کارهای مهمتری از اتو زدن داریم .
گفتم : مثلا چه کاری . 
گفت: مثلا حرف زدن در مورد تو.
با تعجب نگاهش کردم و بعد اتورا خاموش کردم و رفتم روبرویش نشستم هنوز ننشسته بودم که نیم خیز شدم بروم .
گفت : کجا
گفتم : برم دوتا چایی بریزم .
گفت : بشین من می ریزم .
چایی ها با دو تیکه کیک که بعد از ظهر پخته بودم  سر میز آمد  .
 همسرم در حالیکه به پشتی کاناپه تکیه می دادگفت : کیکم اوردم که دیگه بهانه ای نباشه .
خندیدم گفتم : خوب کاری کردی .
حالا که روبرویش نشسته ام می بینم خیلی وقت است اینگونه دونفری در مورد من حرف نزده ایم .
همسرم گفت : من   تمام این سالها شاهد این بودم که تو از صبح که بلند می شی تا شب که می خوابی  مدام دنبال برآوردن خواسته های من و بچه ها و پدر و مادرامونی  این خیلی خوبه ولی تو خسته شدی .اینو خودت نمی فهمی اون شور و حال اول زندگیمون رو در تو نمی بینم . من در این مورد خیلی فکر کردم .  وقتی خوب دقت کردم دیدم همه ی ما بجز تو یه وقتهایی رو بخودمون اختصاص می دیم مثلا سارا و سینا بچه هامون وقتهایی رو به دوستاشون اختصاص میدن  یا با هم بیرون می رن یا کارهایی برای خودشون انجام میدن یا حتی من به دیدن دوستام میرم  استخر میرم کتابخونه میرم و جمعه ها هم کوه میرم . هر وقتم خواستم تو مشارکت کنی گفتی نه من باید بمونم ناهار درست کنم یا باید بمونم شام درست کنم .یا باید به بابا مامان سر بزنم . همه ی اینها با عث شده تو هیچ وقتی برای خودت نداشته باشی و این از درون تو رو خسته کرده . برای همین من با بچه ها صحبت کردم  قرار گذاشتیم از این به بعد   تو کارها ی خونه بهت کمک کنیم من هفته ای دو شب شام درست می کنم و سارا و سینا هم دو شب دیگه رو بعهده گرفتند پس بعد از ظهرای این روزها تو فرصت پیدا میکنی برای خودت وقت بذاری هر کاری دوست داشته باشی انجام بدی  . سارا و سینا هم گفتند جمعه ها رو خودشون غذا درست میکنند تو اگه دلت خواست جمعه ها با من بیای  بریم توچال تا جانپناه شیر پلا هم روحیه ات بهتر میشه هم من و تو ساعتهای بیشتری کنار هم خواهیم بود.
اشک شوق در چشمهایم جمع شده بود از اینکه همسرم و بچه هایم به من فکر کرده بودند نمی دانستم چه بگویم .
قطره اشکی روی گونه ام غلطید و گفتم:  خیلی ممنونم حالا که خودم هم فکر میکنم می بینم من به این وقت نیاز دارم . از تو و بچه ها ممنونم چقدر خوبه که به خواسته های من  فکر کردین . کارهای زیادی هست که باید انجام بدم  .
داد همسرم بلند شد که : بازم کار ...
خندیدم گفتم : منظورم کارهای خودم دیدن دوستام رفتن کتابخونه و اومدن کوه با تو .
خندید و گفت :  پس بفرما دهنتو شیرین کن که روزهای خوبتری پیش رو داریم .
#پونه_شاهی
پ.ن: 
1-پخش از رادیو در برنامه داستان راه شب با صدای آقای #پیام_بخشعلی  نویسنده #پونه_شاهی
2-عکس تصویر نوه ی خواهرم آرنیکا دختر کوچولوی موفرفری دوست داشتنی  

"پهلوانان هرگز نمی میرند"

 سوت هر قطار 

یعنی یادمان باشد 

پهلوانان هرگز نمی میرند 

***

بر روی تمام ریلها 

بگوش می رسد 

صدای دویدن تو

با مشعلی در دست 

ای روشنی بخش تمام ریلهای تاریک

روشنایی دستانت را به کدامین جهان بخشیدی؟؟؟

#پونه_شاهی

پ.ن: تنها قهرمان زنده ی قصه هامون بود خدا رحمتش کنه ریزعلی خواجوی  یا همون زبرعلی حاجوی مردی که بزرگ بود روحش شاد و قرین رحمت الهی 

"جزیره ای به نام زن"



مادرش معتقد بود زن مثل جزیره ای ست دور از هیاهو و شلوغی در دورترین و خوش آب و هواترین نقطه ی زمین که از یادها و نگاه ها دور مانده و آرام است .

آنقدر آرام که می تواند به غریقی که از طوفان سخت جان بدر برده و به جزیره رسیده زندگی و امید دوباره ببخشد.


ولی ملوک دوست دارد زنها پرنده باشند آزاد و رها ...
قسمتی از داستان کوتاه جزیره ای بنام زن