من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"معرفی کتاب: اسفار کاتبان _ اثر: ابوتراب خسروی"

  • Photo by : Pooneh.Shahi


  • کتاب اسفار کاتبان رو به توصیه ی پسر خواهرم #امیر_نیک بخت خوندم البته خود کتاب هم از مجموعه کتابهای نفیس امیر عزیز هست ممنونم که این کتاب رو بهم معرفی کرد .
    رمان در مورد دو تا دانشجو هستش که پسره مسلمون و دختره یهودیه که مجبور میشن یه تحقیق دانشجویی رو با هم انجام بدن موضوع تحقیق در مورد قدیسین هستش که داستان علاوه بر این موضوع و پرداختن به شدرک قدیس یهود به داستان زندگی اقلیما دختر یهودی و سعید بشیری پسرمسلمان پرداخته شده و همچنین لابلای داستان کاتب شیخ یحیی کندری ماجرای شاه منصور مظفری روروایت میکنه داستان عناصر پسامدرن رو داره جذاب و گیراست منتهی من با پایان داستان ارتباط برقرار نکردم.منظورم خونسردی سعید بشیری نسبت به سرنوشت اقلیما
    *****قسمتی از کتاب
    آذر بلند و کشیده بر نطع باقی مانده ، سر رابر تن جفت کرده اند و با نخ جراحی بخیه زده اند. رفعت ماه تحمل خوبی دارد .می تواند گریه نکند .نباید گریه کند. حالا وقتی نیست که گریه کند . صورتش کبود شده ، من نمی گویم که چه باید بکنیم . او هم چیزی نمی گوید .من آذر را بر دوش می کشم . رفعت ماه هم کتاب هایش را جمع کرده و جایی می گذارد . از پله های ایوان پایین می آییم . محوطه ی باغ مثل همیشه ساکت است . با اینکه پاییز است، باد نمی آید تا برگی از درختان سپیدار و تاک و سیب بیفتد.



" نهنگها خودکشی کردند"

Photo by:Pooneh.Shahi


خبر دادند 

"نهنگها خودکشی کردند."

نهنگی نام سینا داشت 

نهنگی نام دیگر داشت 

ندیدیم  ما

فقط 

 گفتند:

" نهنگها خودکشی کردند ."

فقط دیدیم که 

دریا رنگ خون برداشت ...

#پونه_شاهی 

23 دی 96



اعلام



سلام و درود بر تک تک شما  دوستای خوبم بزرگواران  همیشه همراه 


جهت تهیه کتاب " درخونگاه" با شماره  09154190536 بنام آقای زروندی  مرکز پخش کتاب  _ شهر کتاب پرنیان  می تونید تماس بگیریدیا از طریق  تلگرام با این خط که اعلام شده  ارتباط برقرار کنید .


و لطفا" لطفا" بعد از خوندنش تمام نقداتون رو توی وبلاگم بنویسید ممنونم

"درخونگاه"


درخونگاه  اسم اولین کتابیه که منتشر کردم مجموعه ی داستانهای کوتاه هستش که هر کدومشون حکایت خودشو داره . از اینکه اولین کتابم چاپ شده خیلی خوشحالم ولی از اینکه آیا کار خوبی هست یا خیر ؟ اینکه  آیا بعد از خوندنش  میشه چند مطلب خوب تو ذهن باقی بمونه  یا نه ؟ اینکه آیا درست و خوب نوشته شده یا نه ؟ همه ی اینها دغدغه های فکری این روزهای من هستش  دوستم خیلی هیجان زده ست و خیلی بهم کمک میکنه تو برگزاری جشن رونمایی . راستش من خودم دوست نداشتم جشن رونمایی داشته باشم  تو فکرم یک فضای ساده و آروم با تعداد کمی از دوستانی که جلسات داستانی رو  هفته ای یکبار برگزار می کنیم در نظرم بود ولی  افتادم رو دوری که نه میشه برگشت و  نه میشه گفت نه . زحمتهای دوستم رو نمی تونم هدر برم دختر مهربونی که بیشتر از من در تلاش و تکاپوی برگزاری این رونمائیه .

از دوستانی که کتاب رو خواهند خوند درخواست میکنم که نظراتشون رو برام تو وبلاگ بنویسند ایرادات کارم بیشتر مد نظرم خواهد بود تا در کارهای بعدی حواسم به ضعفها و ایراداتم باشه ممنونم دوستتون دارم 

و اما در مورد کتاب قسمتهایی از کتاب رو براتون می نویسم :

محله ی درخونگاه 

_____________

" امشب که به گذشته برگشته ام و خاطرات  یکی یکی مثل واگن های قطار مسافربری از جلو چشمانم رژه می روند ، فهمیده ام که محله ی ما محله ی خاصی بود با آدم های خاص که حتی بدترین شان هم خوبی هایی  داشتند که بیشتر خوبی هایشان در یادم مانده است "

***

خدای تقلبی 

___________

هر بار که کولی ها  به روستای آنان می آمدند، چیزهای تازه  ای برای آن ها می آوردند و از اخبار سرزمین های دیگر برایشان سخن می گفتند.

این بار اطراف چادر خوزه از همه شلوغ تر بود . خوزه بیرون چادر بر روی یک میز چوبی گرامافون را گذاشته بود و مردم با تعجب به آن نگاه می کردند . خوزه شروع به سخنرانی و معرفی دستگاه جدید کرد و گفت : " من قادر هستم شما را به وجد آورده و شما را وادار به رقصیدن کنم با این دستگاه " و به گرامافون اشاره کرد .

سوزن گرامافون را روی صفحه گذاشت . آهنگ تند و شاد و زیبایی که با ساز دهنی زده می شد در فضا پخش شد و همه ی مردم دهکده خنده بر روی چهره هایشان نقش  بست و جوانان دست در دست هم شروع به رقص پای زیبای محلی کردند.

***

سوز و ساز

__________

دوازده ساعت گذشته است ولی هنوز در سرم قطاری در حرکت است که نه توقف دارد و نه به مقصد می رسد . از دست قرص های دیازپام هم کاری بر نیامده. مثل سوزنبان مسئول و دلسوزی چشمانم باز مانده و نتوانسته ام تمام شب حتی برای لحظه ای بخواب بروم .

...

 تقصیر من نبود ، تقصیر سحر هم نبود . شاید تقصیر ایستگاه قطار بود با آن جمعیت زیادو بچه های ریز و درشتی که مدام جیغ می کشیدندو بالا و پایین می پریدند یا گریه می کردند یا  گرسنه می شدند  و یا دستشویی داشتند. با آن لباسهای رنگا رنگ شان . اصلا" تقصیر پدرها و مادرها بودکه مدام بچه هایشان رابا خود می آوردند.

***

من از ستاره سوختم 

___________

پک عمیق دیگری به سیگارش زد و ادامه داد: " من باید برم ملافه ها رو بشورم . می بینمت . خداحافظ ..." و گوشی را گذاشت . ملافه هایی را که جمع کرده بود و جلو پایش تلنبار بود از نظر گذراند . باید می شست در واقع هر روز این ملافه ها را می شست  . اصلا" ملافه ها برای شستن بود و بس...

***

پ.ن: این هم  قسمتهایی از چند داستان از مجموعه ی در خونگاه 

"شهر کتاب "

Photo by:Pooneh.Shahi


شهر کتاب  ، شهری ست که در آن   تو سکوت می کنی و کتاب با تو حرف می زند .

گاهی حتی سوالهایی که فکرش را هم نکرده ای جوابش را می گیری .

گاهی مسافری می شوی در کشوری غریب ، گاهی  با قهرمان داستان گریه می کنی ، گاهی خنده ، گاهی  با قهرمان داستان زندانی می شوی  ، گاهی آزاد ، گاهی داستان قهرمانی ندارد و سرشار از آدمهایی ست شبیه خودت که نه قهرمانند ، نه ضد قهرمان .

شهر کتاب،  تو را بر می دارد و با خود به درون داستانها می کشد و سوار بر بال خیال و تصویر سازی قدم به قدم با کتاب زندگی می کنی .

#پونه_شاهی 

#شهر_کتاب_پرنیان

پ.ن: تصویر قسمتی از دیوار کتابفروشی پرنیان  واقع در بلوار فضل جنب پلیس +10 هستش که  نقاشی روی دیوار توسط دانشجویان  هنر کشیده شده 


 یک خبر هم براتون دارم مجموعه داستانهای کوتاهی که نوشتم در واقع اولین کتاب من به نام " درخونگاه" بالاخره چاپ شد


بزودی اطلاعات بیشتر رو در اختیارتون میذارم