من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

" باران خاکستر"

Photo by @pooneh.shahi 

ماشین سوت کشان از خیابان عبور کرد .درخت اشک ریخت و باران خاکستر، سایه هایمان را پنهان کرد .
به‌ تو‌ نگفته بودم که همیشه مشکلاتم را ته کلاه لبه دارم پنهان می کنم و درست لحظه ای که تو غمگینی با خواندن یک ورد قد علم کرده 
و در هیبت خرگوشی شاد بیرون می پرند تا تو بخندی ، که می خندی هم .
طوری که حتی سایه هایمان زیر باران خاکستر می خندند و به هم گره می خورند.

"دعوتید به بیابونمون"



Photo by @pooneh.shahi


یادمه بابا بزرگ وحیدهمیشه یه خاطره رو بیش‌تر از بقیه برامون تعریف می کرد .از تعریفش می شد فهمید روز خوبی رو‌گذرونده بود و تو خاطرش ماندگار شده .

می گفت :
جعفر خوش دست همه دوستا رو‌ دعوت کرده بود توی باغش قبل از رفتن تصورمون از باغ یه جای رویایی بود پر از درخت و‌گل و‌بلبل با جوی های روانی که حوریا و پریا از همه مون‌پذیرایی می کنند ‌و زیر درختاش نهرهای شیر و عسل جاریه و‌منم مجبور نیستم هر روز صبح پاکت شیر رو از یخچال بردارم و‌ بریزم تو یقلوی ‌و کمی داغش کنم و بعد عسل اضافه کنم بلکه یه لیوان می زنم تو‌جوب و یه شیر عسل آماده بر می دارم . 
رفتیم رسیدیم در باغ ، دوستا همه دسته جمعی کلی بوق و‌کرنا زدند تا در باغ باز شد .یه زمین خاکی بزرگ بود که تهش یه درخت داشت سر شاخه اش یه جوونه زده بود قد سر انگشت همه مون زیر سایه ی سرانگشت درخت جمع شدیم و‌کلی به دوستمون خندیدیم .
جعفر خوش دست‌کم نیورد خندید ‌و گفت :
خدایی می گفتم پاشید بیایید بیابونمون می اومدید ؟
دیدیم راست میگه حق داره عمرا اگه می دونستیم باغ نیست‌ می رفتیم .
بابا بزرگ وحید تعریف کرد دفعه بعد که با ‌ دوستاش ‌می رن بیابون دوستشون جعفر خوش دست، هر کدوم سه تا نهال می برند . بعد از سه سال بیابون جعفر خوش دست واقعا باغی می شه در خور تحسین البته بدون وجود حوریا و‌پریا و‌جوی شیر و‌عسل .

"گفتگو با مرد دیوانه"

  • Photo by @pooneh.shahi

  • مردی که در روستا می گفتند دیوانه ست کنار جاده نشسته بود .
    هر ماشینی که رد می شد با نگاه تعقیب می کرد . شاید در خیال خودش سوار یکی از این ماشینها شده و‌می رفت به سمت و سویی. جلو رفتم و‌سلام‌کردم گفتم :
    مردم می گویند تو‌دیوانه ای 
    گفت: تا عاقلی در چه باشد .
    گفتم :خسته نشدی از اینجا نشستن و دیدن ماشینهای عبوری
    گفت: همین که خسته از زندگی نباشم کافی ست
    گفتم :
    چرا تو را دیوانه می خوانند؟
    گفت:
    چون من هم آنان را دیوانه می خوانم






"عیدتون مبارک"


  • Photo by @pooneh.shahi 
  • سال ۹۶ هم تموم شد سالی که اتفاقات تلخ زیادی رو شاهد بودیم پلاسکو ،سانچی، زلزله کرمانشاه،سقوط هواپیما، گلستان هفتم ، تخریب آرامگاه ها وتخریب خونه ی خانواده ای که دو فرزند معلول داره توسط شهرداری، ما همه عزیزانی رو از دست دادیم که هیچ وقت خانواده ها و دوستانشون فکر نمی کردند که به این زودی بشن خدا بیامرز، امیدوارم سال جدید اتفاقات تلخ از این دست رو نداشته باشیم و یادمون باشه به همه محبت کنیم چون نمی دونیم کی چه اتفاقی برامون می افته یادمون باشه اینجا ایران است اینجا ایران است اینجا ایران است 
    و هر اتفاقی شاید رخ بدهد 
    پس مهربون باشیم و تا می تونیم گره از کار مردم باز کنیم .
    عیدتون مبارک
    هر روزتون نوروز 
    نوروزتون پیروز❤️