من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

« ما و عادت ها»


  • « ما و عادت ها»

    اکثر ما هر روز صبح زود باید بلند شده و سر کار برویم . سخت ترین کار دنیا یعنی صبح زود بیدار شدن و وداع با بالشت و پتوکه تمام شب را با عشق تمام محافظ مان بوده اند تا نکند یک وقتی بچاییم وسرما بخوریم .
    من هم مستثنی از این موضوع نیستم .امروز هم یک صبح پاییزی نسبتا سرد است که هوا ابری ست و سوز سرما را از درز پنجره ی اتاق که به درون می خزد را می توان حس کرد . بیدار که می شوی با خودت می گویی چه می شد مسخ می شدم . بعد فکر می کنی خوب شاید شده باشم . با سرعت پتو را کنار می زنی می بینی که نه پاهایت، همان پاهای آدمیزاد است و خبری از چندین پای حشره گونه ی لزج که مدام وول می خورند نیست . پس راه گریزی نیست . کمی به تب کردن فکر می کنی و می گویی « خوب تب دارم نمی شود سرکار بروم باید بخوابم تا تبم رفع شود پتو را که کنار زده ای، تا زیر گلویت بالا کشیده و خودت را می پوشانی و دوباره آن گرمی افسون کننده ی تخت تو را در بر می گیرد . هنوز مدتی از چشیدن طعم بهانه ی تب داشتن و ماندن در تختخوابت نگذشته که صدای مادرت بلند می شود« پاشو پاشو دخترم دیرت شد».پشت بند صدای فریاد گونه ی خواهرت که « زود باش باز به سرویس نمی رسی».
    تو مجبوری برخیزی چون عادت کرده ای که همین روال همیشگی را طی کنی . هر روز چه در صبح سرد پاییز و زمستان چه در صبح گرم تابستان و چه در صبح رخوت انگیز بهار .
    کسی در درون توست که تو را به تختخواب میخ کوب می کند و کف دست ها و پاهایت را با میخ به تخت وصل می کند که نرو و کسی قوی تر از او که با یک حرکت تو را به سمت جلو پرت کرده و همه ی میخ های کوبیده شده را باز می کند که برو.
    تصمیم با توست آیا می توانی یک روز بر علیه روال های عادی زندگی خود قیام کنی؟
    چقدر خود را می شناسی ؟ آیا در درونت به جز این دو فردی که یکی به تختخوابت میخ کوب می کند و دیگری می رهاند کسی هست که کنش ات را به زندگی تغییر دهد؟
    همه ی زندگی از روی عادت است. در واقع این عادت ها هستند که بر ما چیره شده اند. مثل مسواک زدن که نه کم و کیفش برای مان اهمیت دارد، نه ارزشمندی روح و محتوا و عملش، فقط از روی عادت است که مسواک می زنیم مثل ادای همین فرایض دینی.
    زندگی پر از عادت هایی شده که هرکدام از آن ها را به وضعیتی نسبت می دهیم ، مثل همین عشق، ما به دیدن کسی چشم مان عادت می کند یا شنیدن صدایش بدون اینکه شناختی از خصوصیات ریز اخلاقی او یا عادت های جاری روزانه اش داشته باشیم ،لذا «توهم» عشق برمان می دارد.
    شاید ما سال ها عاشق مردی یا زنی باشیم که اگر یک روز زیر یک سقف با هم زندگی کنیم، دیگر حاضر نباشیم باقی عمرمان را با او سپری کنیم؛ آن هم به خاطر یک عادتی که به غلط عشق می پنداریم . شاید طرز نشستنش در خلوت دو نفره مان ، یا طرز غذا خوردنش در محیط خودمانی یا طرز حرف زدن و لباس پوشیدنش در اندرونی چیزی نباشد که ما در خیال مان از او توقع داشته و داریم . شاید به خاطر یک حرکت کوچک که مثل تیک رفتاری برای او شده و مدام تکرار می کند. مثل مثلا تکان دادن دست یا پا یا اینکه بین حرف زدن آروغی نثارمان کندکه به گوشه ای از تریج قبایمان بربخورد و اینجاست که دنیای مان به آخر برسد . 
  • همه ی این ها را گفتم تا بگویم باید خود را بشناسیم . اول از همه خودمان را و فرق عادت ها و احساس های واقعی مان را بدانیم تا بتوانیم به نتیجه ی مطلوب برسیم همه ی این ها در گرو شناختن خودمان است و بس.
    لطفا" اگر به دیدن کسی عادت کرده اید و یا به حرف زدن با او مثل همین لیوان چایی که هر روز می خوریم، به پای عشق نگذارید و بپذیرید که چیزی جز عادت نیست و انسان موجودی ست سازگار به راحتی وقتی نباشد خود را به چیز دیگری عادت می دهدکه باز متاسفانه نامش را می گذارد عشق و گویی عشق از بین نمی رود فقط از فردی به فرد دیگر منتقل می شود. ولی باید بفهمیم که عشق حسی ست جاودانه که با رفتن طرف و بد شدن طرف و ناملایمات روزگار از بین نمی رود . عشق واقعی از گذشته تا هنوز از هنوز تا ابد جاری و باقی می ماند.