من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"آن سکستون"


نمایش


تنها بازیگر منم


برای یک زن خیلی سخت است


که یک­ تنه


یک نمایش کامل را اجرا کند


نمایش زندگی ام.


اجرای تکی ام


دویدنم دنبال دست­هایی


که هیچ وقت دستم به آن ها نمی رسد.


دست ها بیرون صحنه اند،


دیده نمی شوند


روی صحنه فقط می دوم


تا خودم را سرپا نگه دارم.


ولی امکان ندارد


ناگهان می ایستم


( این موضوع نمایش را


کمی جلو می برد)


چیزهای زیادی می گویم:


دعاها


مونولوگ ها


چرت و پرت می بافم:


تخم مرغ ها


هیچ وقت نباید با سنگ ها درگیر شوند


یا


دست شکسته تان را


توی آستین نگه دارید


یا


خودم صاف ایستادم


ولی سایه ام کج است


و مزخرفاتی از این دست.


جماعت هو می کشند


مدام هو می کشند


با این حال


می روم سراغ خط های آخر


بی اعتقادی مثل ماری است که بخواهد


فیلی را ببلعد


پرده می افتد


تماشاگران به خروجی ها هجوم می برند


اجرای بدی بود


چون من تنها بازیگر بودم


و آدم های کمی هستند


که زندگی شان


ارزش اجرا شدن داشته باشد


این طور نیست؟