ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
درخونگاه اسم اولین کتابیه که منتشر کردم مجموعه ی داستانهای کوتاه هستش که هر کدومشون حکایت خودشو داره . از اینکه اولین کتابم چاپ شده خیلی خوشحالم ولی از اینکه آیا کار خوبی هست یا خیر ؟ اینکه آیا بعد از خوندنش میشه چند مطلب خوب تو ذهن باقی بمونه یا نه ؟ اینکه آیا درست و خوب نوشته شده یا نه ؟ همه ی اینها دغدغه های فکری این روزهای من هستش دوستم خیلی هیجان زده ست و خیلی بهم کمک میکنه تو برگزاری جشن رونمایی . راستش من خودم دوست نداشتم جشن رونمایی داشته باشم تو فکرم یک فضای ساده و آروم با تعداد کمی از دوستانی که جلسات داستانی رو هفته ای یکبار برگزار می کنیم در نظرم بود ولی افتادم رو دوری که نه میشه برگشت و نه میشه گفت نه . زحمتهای دوستم رو نمی تونم هدر برم دختر مهربونی که بیشتر از من در تلاش و تکاپوی برگزاری این رونمائیه .
از دوستانی که کتاب رو خواهند خوند درخواست میکنم که نظراتشون رو برام تو وبلاگ بنویسند ایرادات کارم بیشتر مد نظرم خواهد بود تا در کارهای بعدی حواسم به ضعفها و ایراداتم باشه ممنونم دوستتون دارم
و اما در مورد کتاب قسمتهایی از کتاب رو براتون می نویسم :
محله ی درخونگاه
_____________
" امشب که به گذشته برگشته ام و خاطرات یکی یکی مثل واگن های قطار مسافربری از جلو چشمانم رژه می روند ، فهمیده ام که محله ی ما محله ی خاصی بود با آدم های خاص که حتی بدترین شان هم خوبی هایی داشتند که بیشتر خوبی هایشان در یادم مانده است "
***
خدای تقلبی
___________
هر بار که کولی ها به روستای آنان می آمدند، چیزهای تازه ای برای آن ها می آوردند و از اخبار سرزمین های دیگر برایشان سخن می گفتند.
این بار اطراف چادر خوزه از همه شلوغ تر بود . خوزه بیرون چادر بر روی یک میز چوبی گرامافون را گذاشته بود و مردم با تعجب به آن نگاه می کردند . خوزه شروع به سخنرانی و معرفی دستگاه جدید کرد و گفت : " من قادر هستم شما را به وجد آورده و شما را وادار به رقصیدن کنم با این دستگاه " و به گرامافون اشاره کرد .
سوزن گرامافون را روی صفحه گذاشت . آهنگ تند و شاد و زیبایی که با ساز دهنی زده می شد در فضا پخش شد و همه ی مردم دهکده خنده بر روی چهره هایشان نقش بست و جوانان دست در دست هم شروع به رقص پای زیبای محلی کردند.
***
سوز و ساز
__________
دوازده ساعت گذشته است ولی هنوز در سرم قطاری در حرکت است که نه توقف دارد و نه به مقصد می رسد . از دست قرص های دیازپام هم کاری بر نیامده. مثل سوزنبان مسئول و دلسوزی چشمانم باز مانده و نتوانسته ام تمام شب حتی برای لحظه ای بخواب بروم .
...
تقصیر من نبود ، تقصیر سحر هم نبود . شاید تقصیر ایستگاه قطار بود با آن جمعیت زیادو بچه های ریز و درشتی که مدام جیغ می کشیدندو بالا و پایین می پریدند یا گریه می کردند یا گرسنه می شدند و یا دستشویی داشتند. با آن لباسهای رنگا رنگ شان . اصلا" تقصیر پدرها و مادرها بودکه مدام بچه هایشان رابا خود می آوردند.
***
من از ستاره سوختم
___________
پک عمیق دیگری به سیگارش زد و ادامه داد: " من باید برم ملافه ها رو بشورم . می بینمت . خداحافظ ..." و گوشی را گذاشت . ملافه هایی را که جمع کرده بود و جلو پایش تلنبار بود از نظر گذراند . باید می شست در واقع هر روز این ملافه ها را می شست . اصلا" ملافه ها برای شستن بود و بس...
***
پ.ن: این هم قسمتهایی از چند داستان از مجموعه ی در خونگاه
واقعا قلمت شاهکاره دختر ... بهت دوستی باهات افتخاااار میکنم :*
سلام ستاره جون عزیز دلمی منم به تو افتخار میکنم وجودت تو عالم دوستی حتی مجازی برکت و خیره و خوبیه

سپاس و درود
عالی
خوشحال میشم وب سایت منو جزو پیوندهات بیاری
با نام : سجاده فرش تک ستاره
و ادرس : http://sajjadecarpet.com/
سلام و درود
ممنونم چشم