شاه تا رخ بنمود در دل مهتاب نشست
شب شاعر شد و آن تلخی ایام شکست
عطر صد خاطره بر پیرهن مهتاب نشست
سردی باغ خزان خورده ی رویا شکست ...
پونه شاهی
5_آبان _94
می شود کاری کنیم؟
دست خلقی را بگیریم
و کمی یاری کنیم ؟؟؟!!!
پله ها را طی کنیم
راهی نمانده تا خدا
پله پله طی کنیم ما
تا ملاقات خدا ...
5__8__94
"پونه شاهی "
دل به دریا زده ام
دل من طوفانی ست
یاد تو موج به موج
می زند بر در و دیوار دلم
من غریقی هستم
غرق در غربت عشق
تو نداری خبری از دل من
دل به دریا زده ام
ببرد موج به موج یاد مرا
از دل "تو "
ببرد موج به موج یاد تو را
از دل من
دل طوفانی من
غرق تو بود
دل به دریا زده ام
نکند دست قضا
نگذارد برود یاد تو
از خاطر من ...
"پونه شاهی "
2 آبان 94
دفه آخر گفتم که تموم شدی برام
دروغ بود توکه تمومی نداشتی برام
از اتفاق بودنت تو رفته بودی
از کجای نبودنت اومده بودی؟
از کجای زندگی من شروع شدی
از نقطه ی غروبت باز هم طلوع شدی
روزی می آد که میمیریم و تموم میشیم
بدون هم ما به تنهایی محکوم میشیم
ختم این غائله به دست تو ختم میشه
حضور تو ؛ توهر مجلسی بزم میشه
نشد بخوام که برگردی به زندگیم
پای تو رفته تو موندی ته زندگیم
"پونه شاهی"
3مرداد94
من
به چشمان تر ات ایمان ندارم کافرم
گر به آن
چشم سیاهت دل ببندم کافرم
پیش من
از عاشقی کم گوی کمتر ناله کن
من به آن
عشقی که نامت را نهادم کافرم
"پونه شاهی "
13مرداد94