من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"آدمها"


Poto by:Pooneh.Shahi

آدمی بدنیا می آید تا برود . اصلا" همه ی اینها برای اینست که از بدو تولد آماده شویم برای مردن که  یک وقت نترسیم ؛ که یک وقت نچسبیم به لنگ دنیا و شیون و زاری  کنیم که من نمی خواهم بروم .حجم بودن زیاد اهمیتی ندارد خیلی از حجم ها فقط فضا اشغال میکنند مثل پفک نمکی ولی ارزش غذایی ندارند . خیلی  از حجم ها فضایی نمی گیرند مثل بادام ولی یک مرتاض می تواند روزها و  هفته ها و ماه ها را با  چند دانه بادام زندگی کند چه در زمین و چه در آسمان ... آدمها مسئولند در برابر  اعمال  خودشان ... بعضیها فقط حجم بزرگی اشغال میکنند اسمهای بزرگی دارند ولی کارهای کوچکی انجام می دهند چه مثبت چه منفی ولی  بعضیها شاید حجمی اشغال نکنند ولی تاثیر عمیقی بر زندگی می گذارند . بعضی ها را از زندگی آدمها حذف میکنیم و چون خودمان نمی بینیمشان چون در صدا و سیما دیده نمی شوند فکر می کنیم از یاد رفته اند و تا مردم یادشان بیفتند یک برچسبی یک گوشه از  کارهایمان نگه داشته ایم که بهشان بچسبانیم تا مردم را ازشان دلزده کنیم ولی خدایی از کسی هر چقدر هم بدمان بیاید وقتی کاری تاثیر گذار کرده باشد خودبخود از او یاد می کنیم از هر ده تا کار بدی که کرده یادی  هم از کار خوب او میکنیم .قضاوت سخت است وقتی که هر طرف خود را حق می داند . وقتی هر طرف لباس مشابه می پوشد .در واقع آینده گان بهتر از ما  از ما خواهند نوشت . 


"پونه شاهی "

20 دیماه 1395

"آرش تیر نه بلکه جان در کمند دارد"

photo by: Pooneh.Shahi

دربند 

و 

  بند بند جهان 

در بند آرش 

بند 8 

ساعت به وقت اوین 

می نوازد 

در سالن 10

78 بار

79 بار

.

.

روزه  می گیرند

حتی میله ها 

مرگ می خندد

 به تمام این لحظه ها 

دربند کیست ؟

ما یا شما ؟

بابی  ساندز هم حتی 

 در خاک می خندد 

 به  حکم بریده شده  برای  شما  ...


"پونه شاهی "

12 دی 95


+ تقدیم به آرش صادقی  و همه ی هم جرمانش 

"سکوت"

Photo by:Pooneh.Shahi


زندگی
سخت نگرفتن لحظه هاست
دور از هیاهوی دنیا
دل سپردن در سکوت 
به حرفهای خداست...

3 دیماه 95
"پونه شاهی"

" آرمان در گور"


این تصویر غوغای زیادی به پا کرده یکی از دوستان در گروه ادبی گفته : بیاین این هفته در گروه دربارش بنویسیم ... بشیم یه نفری که شبا تو گور می خوابه ... ولی مگه میشه !!!!  :( 


مرگ اتفاق قشنگی ست وقتی در دنیا جایی برای نفس کشیدن نیست .


قرار است من خودم را بردارم و بیاورم جای تو بگذارم  . ولی مگر می شود ؟؟؟ من حتی جرات رفتن در گور و برای یک لحظه دراز کشیدن با همین پیراهن تمیز و گرم با همین قلب رئوف ونرم  با همین سقفی که بر روی سرم هست در کنار  همین بخاری گرم و سه وعده غذایی که هست را ندارم ...مگر می شود ؟؟؟ مگر می شود در بهترین حالت موجود من از تو بنویسم ؟ جای تو در گور بخوابم و از زندگی در گور بنویسم .. مثل تو در گور زندگی کنم و  وقتی  مرده ای گورم را اشغال کرد گور به گور شوم و بروم سراغ گور بعدی ... من نمی توانم از تو بنویسم چون  با کفشهای تو راه نرفته ام ، چون شب ام را در گور  بسر نبرده ام چون  دغدغه ی نان و سقف را نداشته ام من از مرگ فراری ام حتی در ذهنم و از تن دادن به مرگ گریزانم وقتی که تو  به مرگ  خندیده ای و به مرگ ساده تن داده ای من چگونه می توانم  از تو بنویسم  . کاش می مردیم و زنده می شدیم و اینبار هیچ اثری  از فقر و بدبختی  از اینهمه فاصله های طبقاتی از اینهمه بی انصافی  از این همه حصر ومرگ زندانی  نمی دیدیم  آرمان  زنده به گور  قصه ی آرمان هایی ست که نمی بینیم شان ، یا نمی خواهیم ببینیم شان .

بیا کمی منصف باشیم ما که تجربه ی زنده به گوری و گور به گوری را نداشته ایم ، داشته ایم ؟؟؟

از خودمان شروع کنیم ، حداقل هایی که می توانیم برای شادی راحتی حتی یک روز یا یک ساعت فردی  از دستمان بر می آید قدمی برداریم ، پس  بیا و  بخواه که این قدم را برداریم . کودکان کار ، زنان کار ، مردانی که بر سر چهار راه ها می ایستند برای فروش دستمال کاغذی که اغلب غر می زنیم و رد می شویم ... یا مردانی که با یک چرخ دستی یا حتی با دست خالی و کیسه گونی مشغول جمع کردن کارتن هستند یا مردان و زنانی که بساط پهن میکنند گاهی حتی در بساطشان جز چند لیف و کیسه و سنگ پا چیزی نیست ، جز آه و مردمی پر از نگاه ... ما می توانیم اندکی کمکشان کنیم خرید یک دستمال کاغذی چیزی از زندگی من و تو شاید کم نکند ولی برای او  همین مبلغ وعده ای نان و پنیر آنهم برای یک نفر شاید بشود ... برای مردی که لباس کم دارد و کارتن جمع میکند شاید نتوانیم کاری انجام دهیم ولی با دادن یک لباس گرم و مبلغی هر چند اندک می توانیم روزنه ی امیدی یا یک دلگرمی کوچکی باشیم ،  که صد البته همین کارهای کوچک باید با عزت و احترام به آنان باشد و بس ...

مردان و زنان و کودکانی هستند که خودشان مقصر اینهمه بدبختی نیستند مگر تو خلیفه الله نیستی ؟ مگر تو جانشین خدا بر روی زمین نیستی ؟ پس در خور این مقام مهر بورز کمک کن حتی اگر معتاد باشد حتی اگر مرد باشد یا زن باشد جوان باشد .

تونشان بده که خلیفه خدا بر روی زمینی بگذار هیچ دوربینی کمک تو را ثبت نکند بگذار هیچ روزنامه ای یاری ترا تیتر نکند  بگذار برای  انجام کار خیر در هیچ تالاری  برای ترغیب خودت  به نیکو کاری پایکوبی نکرده و نرقصیده باشی  بگذار ساده و ساده این مهر ورزی برگزار شود اندکی مرهم برای آرمان هایمان باشیم فقط بخاطر آرمان های  انسانی خودمان    ...


یا حق

1395/10/08

پونه شاهی

+ این روزها مد شده برای انجام کار خیر یه تالار اجاره میکنند کلی بخودشون می رسند کلی می رقصند و بعد از غذاهایی که تهیه شده خرید میکنند تا پولش  صرف امور خیریه بشه تصورش رو بکنید ... برای من خنده داره ولی خیلیا از این کار لذت می برند ...خوب پولی که صرف آرایشگاهت میکنی پولی که صرف ورودیه می کنی پولی که صرف خرید مواد غذایی میکنی همه رو یه جا جمع کن بده به یه بنده خدا مگه باید همه ببینند تو داری کار خیر می کنی ؟؟؟

 

 

"همیشه فراموشی بد نیست"


Photo by:Pooneh.Shahi


فراموشی  بیماری خوبیه
گاهی بهتره فراموش کنی گاهی بهتره فراموش بشی گاهی بهتره خودت رو به فراموشی بزنی
 آدمها  دو رنگ نیستند آدمها رنگهای زیادی دارند
 تو باید سعی کنی بین تموم اینها ؛ آدم باشی  نه اینکه ادای آدم بودن رو در بیاری 
گاهی فشارهای زیادی بهت وارد میشه سعی نکن همه ی دنیا رو تغییر بدی  سعی نکن همه رو راضی نگهداری ؛نمی تونی ...
برای همین باید یاد بگیری فراموش کنی  فراموشی دوای تمام دردهاست
 به گذشته ؛ به فردا ؛فکر نکن ...
فقط  به همین  لحظه که هستی توجه کن 
نمی دونی تو 
نمی دونم من 
که یک ساعت دیگه 
هستی ؟؟؟ هستم ؟؟؟ 

""من

پری کوچک غمگینی را میشناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد"

 (از  فروغ عزیزم  فرخزاد)


یا حق 
5 دی 95 
"پونه شاهی "

"فلسفه بافی "

Photo by:Pooneh.Shahi


روی ایوان حوادث

مادرم فلسفه می بافت  کمی 

یکی  از زیر

 یکی ازرو 

رج رو

 مرغ گرانتر شده بود 

رج زیر

 نرخ تورم متورم شده بود 

وسط فلسفه بافی سه  پیچ انداخته 

مردی در پیچ 

سه میلیارد به جیب خوابانده 

خواهرم  زل زده  است  

به ترکهای انار

سر یک قافیه  را گم کرده 

شعر او

قتل  آن  دانه انار یست 

 که احساس نداشت  

پدرم وسط روزنامه

  کمی اخم به ابرو دارد

تنش انگار کمی می خارد 

پای هر تیتر درشت 

فحش در چنته و بر لب دارد 

مادرم می گوید :

نکند مرد تنت می خارد ؟

مادرم  تند و  مدام می بافد

اقتصادی که سیاسی شده است 

 پشت هر تیتر که پدر می خواند 

می کند نقد کمی  داغتر از کاسه ی آش  

من نمی دانستم 

مادرم درس سیاست خوانده 

من نمی دانستم 

درد یک حنجره 

بر روی زمین  جا  مانده

من نمی دانستم 

که سیاست  نه پدر دارد

 و

 نه مادر خوب 

که سیاست  یتیم است ؛

همه را گاو خوانده 

خر لنگی ست که در گل مانده!!! 

حرف مادر سرپیچ خشکش زد 

زنگ در بود که  در هم پیچید

رشته  فکر و خیال همه را...

 

مادر از فلسفه بافی  خودش  دست بر داشت 

خواهرم درگیر بود  

 با پیراهن قرمزشده  از قتل انار

پدرم گفت : 

پدر سوخته  چه  وقت است ؟ چه کسی  آمده است ؟

مادرم گفت :

 به گمانم  مرغ همسایه ست

 که عمریست به چشمم غاز  است !!!

 زیر باران حوادث 

آدمی  خیس ؛  به من زل زده بود

پشت آیفون صدایش لرزید : 

چقدر مانده  به آزادی جناب ؟؟؟

من به او خندیدم :

زیر مهتابی خیس از باران  

غاز همسایه نبود

مرد ره گم کرده ی خیسی

که از من  پرسید: 

عذر تقصیر

 چقدر مانده به  آزادی  جناب ؟؟ 

گفتمش : 

دو خیابان کمی  پایین تر

 می رسی سر میدان ؛ که  آنجا ته  آزادی ما ست  ...

"پونه شاهی "

23 آذر 95

+

پ.ن : یه عکس با گوشی برای این موضوع گرفتم بتونم شب میچسیونمش به متن :)

"من خوشبختم"

من خوشبختم 

چون تو را دارم 

هم خدای منی 

هم تمام من 

از تو می خواهم 

هر آن چه که می خواهم...


23آذر 95

" پونه  شاهی  " 


"چه باشیم و نباشیم روزهای خوب خواهد بود"

ا

Photo by :Pooneh.Shahi


من هیچ ؛

من نگاه ؛

من شوریده ای در این پگاه

می کشد مرا به جنون

لیک

مجنون نیستم

منم بی لیلاترین  ؛

شیدا نیستم

***

عاشقم

عاشق این صبح

عاشق قیل و قال پرنده ها

عاشق صداقت بچه ها 

عاشق روزهای خوبی که بوده

روزهای خوبی که هست

روزهای خوبی که خواهد بود

برای من

برای تو

برای ما


***


بوده روزهای خوبی

و خواهد بود 

با من و بی من

با تو و بی تو

با ما و بی ما 

***

چه من باشم و نباشم

چه تو باشی و نباشی

چه ما باشیم  و نباشیم

زندگی جریان دارد

مثل همین تیک تاک ساعت

مثل همین  چای داغ کنار شومینه

مثل همین مرد کارتن خوابی که

  خوابیده کنار خشکشوئی سر خیابان

مثل همین بوق ماشینهایی که تمامی ندارد  

دوست داشتن سخت نیست

کافی ست چشمهایت را ببندی

و بیادآوری و حس کنی و لبخند بزنی

به همین سادگی

به همین راحتی ...


21 آذر 95 

"پونه شاهی"

" لعنت "

 


لعنت  

لعنت به تمام ساعتها

لعنت  

***

تیک تاک ساعت

تیک تاک یاد تو بود  

آونگ می شود خاطرات

می رود در پی  ثانیه ها

از این سوی واقعه

به آن سوی فاجعه

می روی و نمی میرم

از خدا هم حتی دلگیرم

 می پرسم

پاسخی نمی گیرم  

اما اگر شاید  

 رقص تانگو بلد بودم 

اما اگر شاید  

دستانم مهربانتر بود

اما اگر شاید  

چشمانم گیراتر بود  

اما

 اگر

شاید هیچ ...

***

هیچ و هیچ و هیچ

هیچ کدام 

پاسخ سوالم نبود

***

فقط خدا بود

اگر که  می خواست

کن فیکون می شد

می گفت :

بشو و  همان می شد

فقط خدا بود

 اگر که می خواست

می شد و می شد و می شد  

***

می روی و من  نمی میرم 

من به جای تو هم دلگیرم

مرگ را قسمت می کنم

بین روزهایم

بین ثانیه هایم

بین داشته ها و نداشته هایم

***

باید آماده باشم

باید آماده باشند

تک تک سلولهایم

تک تک ثانیه هایم

برای هر اتفاقی

شاید روزی نباشم من

شاید روزی نباشی تو

زندگی جریان دارد حتی بی من

حتی بی تو  

به همین سادگی

به همین راحتی  

در همین  حوالی  

...

21 آذر 95

پونه شاهی


"بی تو"


Photo by:Pooneh.Shahi


بی تو 

پاییز 

چه قدر 

 زردتر است 

بی تو 

پاییز

چه

 غم انگیز تر است ...


"پونه شاهی "

1395/09/18