به تو گفتم که صدا کن مرا
توبه کردی مرا باز
تو گفتی که بگو بسم الله
هر چه بود نام خدا بود
تو گفتی که بگو بسم الله
داد از غم تنهایی ما بود
تو گفتی که بگو بسم الله
فصل ما فصل خزان شد چه زود
تو نبودی که بگویی بگو بسم الله
خدایا مددی ؛ صبر عطا کن
به امید تو بگویم که باز بسم الله ...
28 آبان 94
"پونه شاهی "
نمیشه ازت رد بشم
بذار پای تو له بشم
نمونی ؛ بمونم بازم
بری گریه شه خنده هم
"پونه شاهی "
28 آبان 94
به همین غربت شب
و به مهتاب تب آلوده ی شب
و به آن بغضی که بی صدا شکست در دل شب
به همین آیینه ی خیره شده به چشم من
که زنی در آن است و بلند می گرید
من پر از فریادم
پر فریاد رهایی از این غربت شب
من پر از زمزمه ی گذشتن از دنیایم
من پر از غربت تنهایی آن شاپرک ام که به خودسوزی خود تن داده
بال تنهایی خود را به شب و شمع و شب آهنگ داده.......
"پونه شاهی "
26 آبان 94
حال من
به
حال تو
بستگی دارد
با تو بیدار می شوم
با تو بیمار می شوم
با تو مست مست
با تو هوشیار می شوم
می بینی
حال من چه قدر
به حال تو بستگی دارد...
"پونه شاهی "
22 آبان 94
پنجره را می گشایم
تو می آیی
پنجره را می بندم
تو می روی
دلشوره می گیرم
در تردد خیال
نگاه می کنم
این دل من است
سفره ای باز _باز
که برای دیوارها
گفتن از تو را آغاز کرده
گله ها را می شمارم
بیشتر از دارایی من است
و بیشتر از موجودی تو
خواب می برد مرا
و من دور _ دورمی شوم از تو
و این پنجره ها و آیینه ها و آیین ها
آیین ها را ورق می زنم
دور می ریزم
کمی از تو را و تمام خود را
گله ها در بیداری جا مانده
من آرامم در خواب
مثل پر سفید
سبک و خالی
مثل جیبهای پیراهن ام
خالی خالی
مثل حسابهای بانکی ام
صاف صاف
مثل پر سفید
رها
بی وزن ؛ بی قافیه
می پرم به هر سو
در ته بن بستی بنام حیات
مرگ مرا خوابانده
آنجا گوشه ی اتاق من
مرگ با قامت بلند ایستاده
با آن کلاه لبه دار می خندد
و در خواب من
دست تکان می دهد
من هم می خندم
من هم دست تکان می دهم
باید اعتماد کنم
عبوس نیست ؛ عبوس نیستم
ماهی آبی کوچکی در دل بزرگ آبی آسمان
برای هزاران بچه ماهی آبی قصه می گوید :
که به آدمیان اعتمادی نیست
برای زنده ماندن اعتباری نیست
دور بریز خود را
دوباره از خودآغاز کن
...
سبکبال و رها پرنده شده اند ماهی ها
در آبی رویا
من آرام ام آسمان آرام است
و ماهی ها هم آرام
کاش این خواب
همیشه با من بود
آنجا در خواب ام
یک روز آبی ست ؛در بطن یک آسمان آبی
صدای مرغان ماهی خوار هم آبی
و چشمهایم
و چشمهایم
که آنها هم آبی ست
باد از پنجره می خزد
شیشه می شکند
و هر چه آبی ؛ محو می شود
از صدای وحشت دیوارها
می پرد خوابی که مرا برده بود
تا فردا
دنیا شاهد است بیدار شدن ام را
روی تختی که من خوابیده
دیوارها سیاه و اتاق سیاه اثری نمانده
از یک روز آبی ؛در بطن یک آسمان آبی
و از مرغان ماهی خوار آبی
و آبی چشم هایم
وآبی چشم هایم
اثری نمانده
از آبی چشمهایم
من به زنده بودن ام شک دارم
دنیا شاهد است بیدار شدن ام را
روی تختی که من خوابیده
در هوشیاری فرو رفته
در مه غلیظ خوابی که پریده از سر شب
به نام زن
شب سیاه و
چشمهایم هم سیاه
سیاهی جا مانده در چشمهایم
و در حرفهایم
تقصیر باد بود و پنجره ها
و این آیین کور ما
ما را
من و آبی رویا را
درهم و از هم گسست
دنیا شاهد است بیدار شدن ام را
روی تختی که من خوابیده
وباز همان دیوارها
و همان گله ها جا مانده
بر لبان زمین
شیشه ها ی خردشده می درخشند
در نی نی چشمهایم
در نی نی چشمهایم زنی ست
روی تختی که من خوابیده
با چشمهایی سیاه
با چشمهایی سیاه ...
"پونه شاهی"
20_8_94
من سپیدارم و تو باز تبر
مرگ من را تو دهی باز خبر
کار من سبز شدن ریشه زدن
کار تو ضربه از آغاز زدن
تو و این باد شدید اهریمن
ریشه در باد و تبر بر دامن
دست نگهدار و ببین فریادم
دست نگهدار و نکن بیدادم
روزگاری به تو من دل دادم
من به آهنگ تبر دل دادم
تو زدی ضربه به همسایه ی من
مرگ آمد ؛ شد هم سایه ی من
من به خود آمده ؛ هوشیار شدم
من در این قائله ؛ بر دار شدم
من سپیدارم و تو باز تبر
مرگ من را تو دهی باز خبر
کار من سبز شدن ریشه زدن
کار تو ضربه از آغاز زدن
"پونه شاهی "
19_ آبان _94
در آن سوی غروب
پشت بغض زمین
زنی در انتظار توست
می ترسد گم کرده باشی اش
در ازدحام روزمره گی های دنیا
کاش گفته بود که " دوست می دارمت "
تا اسم رمزی می شد برای روزهای آلزایمر زمین
به یاد داشته باش در آن سوی غروب
پشت بغض زمین
زنی در انتظار توست ...
"پونه شاهی"
18 _آبان_94
از تو
می روم
و
به تو
می رسم
باز در هر سفر
حتی در
نبود تو
هم
به تو می رسم ...
"پونه شاهی "
16 آبان 94
پی نوشت : تصویر هم کار خودمه :)
ریشه در خاک
و دل ام بر باد است
دل طوفان زده از قید زمین آزاد است...
"پونه شاهی "
16__آبان__94
پی نوشت :
این هم برای فرزانه عزیزم که گفت از عکسهایی که خودم گرفتم برای متنهام استفاده کنم امیدوارم خوشش بیاد