من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"درخونگاه"


درخونگاه  اسم اولین کتابیه که منتشر کردم مجموعه ی داستانهای کوتاه هستش که هر کدومشون حکایت خودشو داره . از اینکه اولین کتابم چاپ شده خیلی خوشحالم ولی از اینکه آیا کار خوبی هست یا خیر ؟ اینکه  آیا بعد از خوندنش  میشه چند مطلب خوب تو ذهن باقی بمونه  یا نه ؟ اینکه آیا درست و خوب نوشته شده یا نه ؟ همه ی اینها دغدغه های فکری این روزهای من هستش  دوستم خیلی هیجان زده ست و خیلی بهم کمک میکنه تو برگزاری جشن رونمایی . راستش من خودم دوست نداشتم جشن رونمایی داشته باشم  تو فکرم یک فضای ساده و آروم با تعداد کمی از دوستانی که جلسات داستانی رو  هفته ای یکبار برگزار می کنیم در نظرم بود ولی  افتادم رو دوری که نه میشه برگشت و  نه میشه گفت نه . زحمتهای دوستم رو نمی تونم هدر برم دختر مهربونی که بیشتر از من در تلاش و تکاپوی برگزاری این رونمائیه .

از دوستانی که کتاب رو خواهند خوند درخواست میکنم که نظراتشون رو برام تو وبلاگ بنویسند ایرادات کارم بیشتر مد نظرم خواهد بود تا در کارهای بعدی حواسم به ضعفها و ایراداتم باشه ممنونم دوستتون دارم 

و اما در مورد کتاب قسمتهایی از کتاب رو براتون می نویسم :

محله ی درخونگاه 

_____________

" امشب که به گذشته برگشته ام و خاطرات  یکی یکی مثل واگن های قطار مسافربری از جلو چشمانم رژه می روند ، فهمیده ام که محله ی ما محله ی خاصی بود با آدم های خاص که حتی بدترین شان هم خوبی هایی  داشتند که بیشتر خوبی هایشان در یادم مانده است "

***

خدای تقلبی 

___________

هر بار که کولی ها  به روستای آنان می آمدند، چیزهای تازه  ای برای آن ها می آوردند و از اخبار سرزمین های دیگر برایشان سخن می گفتند.

این بار اطراف چادر خوزه از همه شلوغ تر بود . خوزه بیرون چادر بر روی یک میز چوبی گرامافون را گذاشته بود و مردم با تعجب به آن نگاه می کردند . خوزه شروع به سخنرانی و معرفی دستگاه جدید کرد و گفت : " من قادر هستم شما را به وجد آورده و شما را وادار به رقصیدن کنم با این دستگاه " و به گرامافون اشاره کرد .

سوزن گرامافون را روی صفحه گذاشت . آهنگ تند و شاد و زیبایی که با ساز دهنی زده می شد در فضا پخش شد و همه ی مردم دهکده خنده بر روی چهره هایشان نقش  بست و جوانان دست در دست هم شروع به رقص پای زیبای محلی کردند.

***

سوز و ساز

__________

دوازده ساعت گذشته است ولی هنوز در سرم قطاری در حرکت است که نه توقف دارد و نه به مقصد می رسد . از دست قرص های دیازپام هم کاری بر نیامده. مثل سوزنبان مسئول و دلسوزی چشمانم باز مانده و نتوانسته ام تمام شب حتی برای لحظه ای بخواب بروم .

...

 تقصیر من نبود ، تقصیر سحر هم نبود . شاید تقصیر ایستگاه قطار بود با آن جمعیت زیادو بچه های ریز و درشتی که مدام جیغ می کشیدندو بالا و پایین می پریدند یا گریه می کردند یا  گرسنه می شدند  و یا دستشویی داشتند. با آن لباسهای رنگا رنگ شان . اصلا" تقصیر پدرها و مادرها بودکه مدام بچه هایشان رابا خود می آوردند.

***

من از ستاره سوختم 

___________

پک عمیق دیگری به سیگارش زد و ادامه داد: " من باید برم ملافه ها رو بشورم . می بینمت . خداحافظ ..." و گوشی را گذاشت . ملافه هایی را که جمع کرده بود و جلو پایش تلنبار بود از نظر گذراند . باید می شست در واقع هر روز این ملافه ها را می شست  . اصلا" ملافه ها برای شستن بود و بس...

***

پ.ن: این هم  قسمتهایی از چند داستان از مجموعه ی در خونگاه 

نظرات 3 + ارسال نظر
ستاره جمعه 13 بهمن 1396 ساعت 19:30 http://www.setare-raika.blogfa.com

واقعا قلمت شاهکاره دختر ... بهت دوستی باهات افتخاااار میکنم :*

سلام ستاره جون عزیز دلمی منم به تو افتخار میکنم وجودت تو عالم دوستی حتی مجازی برکت و خیره و خوبیه

mr-sa یکشنبه 17 دی 1396 ساعت 13:41

سپاس و درود

ریحانه یکشنبه 17 دی 1396 ساعت 12:42 http://sajjadecarpet.com/

عالی
خوشحال میشم وب سایت منو جزو پیوندهات بیاری
با نام : سجاده فرش تک ستاره
و ادرس : http://sajjadecarpet.com/

سلام و درود

ممنونم چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد