من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"تن تنهایی"


ای  تن تنهایی من سوخته

چشم به راه دل شیدایی او دوخته

شعر شو و ضربه بزن با کلام     

ضربه ی کاری تو بزن دربیان

شعر تر انگیز و بزن  ضربه ای

واژه بر انگیز و بزن حربه ای

شعر شو و بیت به بیت

 ضربه زن  

بیت و غزل را بُسرای

  حربه  زن

ای تن تنهایی من سوخته

چشم نگاه ام به  تو چشم  دوخته

ماتم تنهایی ما لقلقه   

این غم تنهایی ما ملعبه

تا تو بیایی ؛ بگیرم سری

تلخی  غم را

 بگیر سرسری

ای تن تنهایی من سوخته

چشم جهان از غم تنهایی تو سوخته

سوختن و سوختن و سوختن

شهری ا ز این سوخته ها ساختن

 طعنه زند برتن رسوای غم

 این   سوختن

چون ز تو افسونگری از

سوخته ها خاستن  ...


"پونه شاهی "


16__آذر __93

"من ، تو ، خدا"

من

تو

خدا

 یک روز معمولی

لبخند می زنیم  به یاسهای اهلی

خوابیده  برروی شانه های  خالی  دیوار

می رویم به راه خود تا  خود

 می دویم به سوی  خود از خود

تا ثبت  کنیم بودن را

 تا ثابت کنیم ماندن را

 

من

تو

خدا

من به تو می اندیشم

تو به دیگری 

خدا به ما 

آغاز می شود یک صبح

از تو و لحظه ها و خدا

  سالهاست  شماره می زند زمین

بر تن تاریخ

  داغ

بودن  و نبود ن  را

یک هزار و سیصد و نودو یک  

یک هزار و سیصد و نود و دو

یک هزار وسیصد ونود وسه

شاید دوباره

من

تو

تا همیشه  خدا

رقم زدیم در

یک هزاروسیصد و نودو  چهار

دوباره بودن را  ...


"پونه شاهی"

16__آذر __93

"ستاره ای دلش شکست"


ماه 

از دستان شب 

افتاد و شکست 

دل ستاره پینه بست 

سیاه شد ,

تار شد ,

شکست ...


"پونه شاهی"

"تو باشی هر چه می خواهد باشد"


تو باشی


و


من باشم


و


جنگ هم که باشد


با تو می شود


فاتح هر جنگ شد ...



"پونه شاهی "


22_آذر -94

"عشق و مرگ"


ستاره بود


و


ستاره ای نداشت


عاشق شعر بود


و


شعری به یاد نداشت


سربازی بر روی مین


قلب خود را جا گذاشت


دخترک همیشه منتظر


 سر به روی شانه های جنون گذاشت...



"پونه شاهی "


3__6__94

"می شود"


می شود گاهی


"تو" هم  یارم شوی  یارت شوم ؟


شب که شد


 ماه ام شوی ماه ات شوم ؟


می شود گاهی  مرا


 یادم کنی ؛  یادت کنم ؟


در بین این آشفته زار آرامش جانم شوی  ؟


من رامش جان ات شوم ؟


گفته بودی من چو اسب وحشی ام


می شود  با دست تو اهلی شوم ؟


گاهی  که من  طوفانی ام


 و سرکش ام


می شود  یار ام شوی


 تا من  نسیمی دلکش و یارات شوم ؟


می شود دست من


  در دست تو باشد


و همراه ات شوم ؟


می شود منت گذاری بر من و  


بر دل دریایی ات  جاری شوم ؟ 


بحر من باشی و من ماهی شوم ؟


می شود گاهی فقط


لحظه ای  ؛ لختی ؛ دمی شادام کنی ؟


با سلامی  یا کلامی من که تلخ کام ام  


 تو خوش کام ام  کنی ؟


می شود مجنون شوی


لیلا شوم ؟


سر گذاری بر بیابان


 و من ام شیدا شوم ؟


می شود فرهاد من


 باشی و من شیرین تو؟


کوه  بیستون برکنی


شیرین شوم


شیرین تر از شیرین  او ؟

 


"پونه شاهی "


18_آبان_94

"دام بلا"



شب گیسوی تو شد دام بلا


دل من شب زده شد


دست این دل لرزید


پای در دام تو افتاد؛ چه آسان لغزید


دل من عاشق شد


و چه شبها که گرفتار تو شد


و چه اشعار بلندی


 همه در وصف  تو شد


شب و گیسوی شب ات


شده اند بیت وغزل


می سرایم ترا


بیت به  بیت ؛ شعر و غزل ...




 22 فروردین 93

"پونه شاهی"

"مرز"

 


مرزتنهایی

با رفتن تو

 آغاز شد

از همان روزی که نبودی

 مرز تنهایی  ایجاد شد...


پونه شاهی

30 __5__94

" امام زاده ای که با هم ساختیم"


عاشق شدیم

 و دل باختیم  این

" امامزاده ای ست  که با هم ساختیم "

خشت خشت با مهر؛ با عاطفه

بیت بیت با شعر؛ با خاطره

دل دادیم و دل باختیم

در دل ثانیه ها و لحظه ها

به جای هم  جان باختیم

" در شهری که سگ صاحبش را نمی شناخت "

صاحب عهد  شدیم  و بنا را به عشق

 ساختیم

می خواستیم

 هفت شهر عشق را

 شانه به شانه هم  بتازیم  

طرح لبخندرا

 در بافت  کوچه های  شهر ببافیم

 

می خواستیم  در بازی دنیا هم

 برنده باشیم

  هر آنچه باخته ها را هم ؛

 برنده باشیم  

نشد_ که_ نشد__ که__ نشد

فصل عوض شد و تو نیز هم  

باد آورد غم هجران و تو نیز هم

 و یران کرد آنچه را که ما ساختیم

آن امامزاده ای را  که با هم ساختیم

شاید ترا باد آورده بود

 که باد هم برده بود با خود

در کوچه  باغهای  نیشابور

بوی سوختگی بر خاسته بود

 

" سوخت قلب امامزاده ای  که  با او ساخته بود"


"پونه شاهی"

30__شهریور__93

"کاج و بوف کور"



ته یک کوچهی باریک و بلند

کوچهای پیرتر از پیرترین مردم شهر
تک  درخت  کهنه
؛ کاج سالخوردهی پیر
  
از تن _ کوچه ی باریک و بلند
سالها خاطره داشت
پای این  کاج  کمی  میلنگید
بوف کوری سر کاج
وعده  داشت  در دل هر شب با کاج
غم لنگیدن کاج
هقهق صادقی از جنس هدایت شده بود
باد هوهو میکرد در دل شب
خبر از عاشقییه کاج پیر 
ته باریکترین کوچهی شهر
کوچهای پیرتر از پیرترین مردم شهر

.

.
بوف آرام نداشت
مسخ یک خواب شده بود
مسخ _کابوس تبر برتن کاج ...

"پونه شاهی "