من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

" قصه ی پنجره ها"

  • pooneh.shahi:Photo by me

  • شهر پر شده از برج هایی پر از پنجره و پشت هر پنجره قصه ی یک زندگی جاریه زندگی هایی پر از فراز و نشیب .
    پشت پنجره طبقه ی دهم دختری hشک میریزه شاید برای عزیز از دست رفته اش وشاید برای شکستی در ماجرای عشقی نافرجام.
  • پشت پنجره طبقه ی نهم مردی پشت میز مشغول نوشتن قصه هاست .
  • پشت پنجره ی طبقه ی هشتم زن جوانی آوازی رو زمزمه میکنه و مشغول پختن شام برای همسر و فرزندشه با پیراهنی پر از گلهای بهاری.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی هفتم پسری با دلهره و ترس دست تو جیب باباش برده.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی ششم مادری سرش و چسبونده به شیشه و چشم به راهه بچه هاشه .
  • پشت پنجره ی طبقه ی پنجم مردی داره خیانت میکنه.
  •  پشت پنجره طبقه ی چهارم   پسربچه ای صندلی گذاشته و رفته بالای صندلی تا دستش به قفس قناریها برسه.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی سوم مردی همسرش رو از دست داده و به پشت بوم طبقه ی دهم و سقوط آزاد فکر میکنه.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی دوم  دختری موهاشو رنگ زده و منتظره رنگ بگیره.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی اول  پیرمردی به رکوع رفته و نماز می خونه پشت پنجره ی طبقه ی دوم صدای قهقهه های خنده ی نوجوانی که داره فیلم کمدی نگاه میکنه.
  •  پشت پنجره ی طبقه ی همکف چیزی دیده نمیشه جز چند سایه که از پشت پرده های آویخته می رن و میان .
  • پشت هر پنجره یه قصه در جریانه ...
قصه ی شما چیه ؟

"پنجره "

photo by :Pooneh.Shahi


دلم 

پنجره ای ست 
رو به آسمان 
در میان 
چاردیواری تنم...



"همسایه "

photo by:Pooneh.Shahi

 "همسایه"
یادش بخیر بچه که بودم تو محله ی درخونگاه زهرا خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون بود یه خونه نقلی کوچیک با  یک حوض گرد کوچیک داشت . خونه هامون شبیه هم بود و دیوار خونه کوتاه بود وقتی کاری با مامان داشت یالا یالا می گفت و می رفت رو صندلی که کنار دیوارشون بود و از اون بالا با مامان حرف میزد سنش از مامانم بیشتر بود .و هوای مامانمو که همسن دخترش بود داشت.
مامانم معلم بود و اکثرا روزا می رفت و تا ساعت ٢سرکار بود منم مهد کودک بودم وقتی مدرسه تعطیل می شد با سرویس می اومدم خونه و تا اومدن مامان تنها بودم یادمه همیشه سر ساعت تو کوچه بود که من از سرویس پیاده میشم در حیاط رو برام باز میکرد و من می رفتم خونه خیلی وقتها به اصرار میبرد خونه ی خودش تا مامانم بیاد همیشه هم از ناهار خودشون بهم می داد پسرش دانشجو بود و دخترشم یکیش سر زا مرده بود و یکی هم راه دور شوهر داده بود. کمی که بزرگتر شدم خونه شون نمی رفتم ولی زهرا خانم زیر بال چادرش برام ناهار می اورد دستپختشم عالی بود .بابام همیشه به مامانم میگفت بهتره یه دوره بری پیشش کلاس آشپزی ...یادش بخیر چه روزایی بود الان کارمند شرکتم مامان و بابام بازنشسته شده و برگشتند شهرستان برای زندگی و من موندم و شهر بزرگ تهران ؛شب مامانم زنگ زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت که زهرا خانم به رحمت خدا رفته ...بغض کردم و براش فاتحه ای خوندم راستش گریه هم کردم شاید باورتون نشه امشب تمام خونه رو عطر غذاهای زهرا خانم پر کرده 
یادش بخیر 
خدا رحمتش کنه

#پونه _شاهی

"خاصیت بعضی آدمها"

Photo by :Pooneh.Shahi


بعضی آدمها می بخشند بی سر و صدا بی منت و بدون جار زدن اصلا"خاصیت اینها بخشیدنه 

این جور آدمها با تمام قلبشون می بخشند از هر چیزی که دارند بهترینش رو مثل درختها ،،،

این آدمها همونهایی هستند که ریشه دارند ریشه در انسانیت...


پ.ن: این یک شعر یا سروده نیست این یک  نوشته ست...