یادش بخیر بچه که بودم تو محله ی درخونگاه زهرا خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون بود یه خونه نقلی کوچیک با یک حوض گرد کوچیک داشت . خونه هامون شبیه هم بود و دیوار خونه کوتاه بود وقتی کاری با مامان داشت یالا یالا می گفت و می رفت رو صندلی که کنار دیوارشون بود و از اون بالا با مامان حرف میزد سنش از مامانم بیشتر بود .و هوای مامانمو که همسن دخترش بود داشت.
مامانم معلم بود و اکثرا روزا می رفت و تا ساعت ٢سرکار بود منم مهد کودک بودم وقتی مدرسه تعطیل می شد با سرویس می اومدم خونه و تا اومدن مامان تنها بودم یادمه همیشه سر ساعت تو کوچه بود که من از سرویس پیاده میشم در حیاط رو برام باز میکرد و من می رفتم خونه خیلی وقتها به اصرار میبرد خونه ی خودش تا مامانم بیاد همیشه هم از ناهار خودشون بهم می داد پسرش دانشجو بود و دخترشم یکیش سر زا مرده بود و یکی هم راه دور شوهر داده بود. کمی که بزرگتر شدم خونه شون نمی رفتم ولی زهرا خانم زیر بال چادرش برام ناهار می اورد دستپختشم عالی بود .بابام همیشه به مامانم میگفت بهتره یه دوره بری پیشش کلاس آشپزی ...یادش بخیر چه روزایی بود الان کارمند شرکتم مامان و بابام بازنشسته شده و برگشتند شهرستان برای زندگی و من موندم و شهر بزرگ تهران ؛شب مامانم زنگ زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت که زهرا خانم به رحمت خدا رفته ...بغض کردم و براش فاتحه ای خوندم راستش گریه هم کردم شاید باورتون نشه امشب تمام خونه رو عطر غذاهای زهرا خانم پر کرده