من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

" خواب "


 


 

پنجره را می گشایم

تو می آیی

پنجره را می بندم

تو می روی

دلشوره می گیرم

در تردد خیال

نگاه می کنم

این دل من است

سفره ای باز _باز

که برای دیوارها

گفتن از تو را  آغاز کرده

گله ها را می شمارم

 بیشتر از دارایی من است

 و بیشتر از موجودی  تو

خواب می برد مرا

 و من دور _ دورمی شوم   از تو

 و این پنجره ها و آیینه ها  و آیین ها

آیین ها را ورق  می زنم

دور می ریزم

 کمی از  تو را و تمام خود را

گله ها در بیداری جا مانده

من آرامم در خواب

مثل پر سفید

سبک و خالی

مثل جیبهای پیراهن ام

خالی خالی

 مثل حسابهای بانکی ام  

صاف صاف

مثل پر سفید

 رها

بی وزن ؛ بی قافیه

می پرم به هر سو

در  ته بن بستی بنام حیات

مرگ مرا خوابانده

آنجا گوشه ی اتاق من

مرگ با قامت بلند  ایستاده

 با آن کلاه لبه دار می خندد

 و در خواب من

دست تکان می دهد

 من هم  می خندم

 من هم دست تکان می دهم

 باید اعتماد کنم

عبوس نیست ؛ عبوس نیستم

ماهی آبی کوچکی در دل بزرگ آبی  آسمان

برای هزاران بچه ماهی آبی قصه می گوید  :

که به آدمیان اعتمادی نیست

برای زنده ماندن اعتباری نیست

دور بریز خود را

دوباره از خودآغاز کن

...

سبکبال و رها پرنده شده اند ماهی ها

 در آبی رویا

من آرام ام آسمان آرام است

و ماهی ها هم آرام

 کاش  این خواب

همیشه با من  بود

 آنجا در خواب ام

یک روز آبی ست ؛در بطن یک  آسمان آبی

صدای مرغان ماهی خوار هم آبی

 و چشمهایم

و چشمهایم

 که آنها هم  آبی ست

 باد از پنجره  می خزد

شیشه می شکند

و هر چه آبی  ؛ محو می  شود

از صدای وحشت دیوارها

می پرد خوابی که مرا برده بود  

تا فردا

دنیا شاهد است  بیدار شدن ام را

روی تختی که  من خوابیده

دیوارها سیاه و اتاق سیاه اثری نمانده

از یک روز آبی ؛در بطن یک  آسمان آبی

 و از مرغان ماهی خوار آبی

و آبی چشم هایم

وآبی چشم هایم  

اثری نمانده

از آبی چشمهایم

من به زنده بودن ام شک دارم

دنیا شاهد است  بیدار شدن ام را

روی تختی که  من خوابیده

در هوشیاری فرو رفته

 در مه غلیظ خوابی که  پریده از سر شب

به نام زن

شب  سیاه و  

چشمهایم  هم  سیاه

سیاهی  جا مانده در چشمهایم

و در حرفهایم

تقصیر باد بود و پنجره ها

و این آیین کور ما

ما را

  من و آبی رویا را

درهم و از هم گسست

دنیا شاهد است  بیدار شدن ام را

روی تختی که  من خوابیده

وباز همان دیوارها

و همان گله ها جا مانده

بر لبان زمین

شیشه ها ی خردشده  می درخشند

در نی نی چشمهایم

در نی نی چشمهایم  زنی ست

روی تختی که من  خوابیده

با چشمهایی سیاه

با چشمهایی سیاه  ...


"پونه شاهی"

20_8_94

نظرات 3 + ارسال نظر
اسنا دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 20:26

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

من سیزدهمین شاعر زمین بودم
+ شاعر ها به ماه ها مرتبط میشن ...چون فقط دوازده ماه داریم من سیزدهمین ماه هستم یعنی در واقع نیستم ...من سیزدهمین شاعر زمین هستم یعنی اصلا" شاعر نیستم
گیج نشی ..بذار فقط خودم گیج بشم

آسنا یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 16:40

نگاهت هر قدر هم که دور باشد ، آرامم میکند . . .
و آوایی آمدنت را در گوشم زمزمه . . .
چقدر رسیدنت را دوست دارم . . .
آغوشم در ازدحامِ سرمای تنهایی . . .
تنها برای ” تــــــو ” ، هنوز گرم است ♥

آآآآآآآآآآآآآآآآفرین

آسنا جمعه 22 آبان 1394 ساعت 15:20

راه کج بودم نشد تا به دیارم برسم...فال من خوب نیامد ک به یارم برسم

بی قراری رسیدن رمق ازپایم برد...نشد آخرسر ساعت ب قرارم برسم

شهریاری پر از اندوه ثریا هستم....شاید آخر سر پیری ب نگـــــــــــــارم برسم

استخوان سوز ساهی زمستان شده ام....بلکه نوروز بیاید ب بهارم برسم

عشق هرروز دلم را ب کناری میبرد....عشق نگذاشت سرانجام ب کارم برسم

مرگ،دل بستگی آخر دنیای من است....میروم شاید روزی ب مزارم برسم!!!

شــــــــــــهــــــــــــریــــــــــــــــــــــار

داغ این عشق ترا خواهد کشت گر که دلدار تو دل دار نباشد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد