من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"
من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

من پریشانتر از قاصدکم در دل باد

اگر به خانه ی من می آیی یک کتاب بیاور تا با آن روشن کنم شبهای تاریک افکارم را... "پونه شاهی"

"چشمهایت "


نمی دانم !!


چشم هایت 

خواهند بخشید 

چشم هایم را 

که مدام 

گره می خورند 

در چشم هایت ...؟؟؟؟



"پونه شاهی "


1 خرداد 95

نظرات 10 + ارسال نظر
مجیدوفادار دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 16:01

چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان ، چون نور می آید
شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند گنه کارم

تمام فصل ها

زمستان است

ظهر تابستانم رفته است

تا خالق زمستان دیگری شود ...

مهربانو یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 12:44

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد
از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم.

نه عقاب بودم ونه مرغ صبا
من همان کودک نوپا و رها
می دو م از سر احساس خودم تا ته خط
خط قرمزی که عرف نامیدند
می پرم از سر خط
می روم ازته بیراهه ای
از جنس زمین
و خدایی که در این نزدیکی ست
می شود
شاهد دیوانگی دختری از خاک زمین
من بهشتی که جهنم شده ام
مرزها می شکنند
من چقدر بد شده ام
قد آغوش تو من می دانم
عطر تو می پیچد لای موهای سیاهم که شبی بوسیدی
و گناهی که فقط من بودم
و صوابی که فقط تو بودی
می پرد از دل من مرغ پاک ملکوت
من ام و قلب سیاه و برهوت ...

مجیدوفادار چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 17:24

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

هنوز ادامه دارد قصه ی زمین
چه باشیم چه نباشیم
شمعدانی های حیاط
گل خواهند داد
و اقاقی های روی دیوار پیچ در پیچ تکیه خواهند زد ...

ملاحت سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 18:39 http://berangebaran13.blogfa.com

می‌پرسم

چرا، چرا، چرا

و صورتم را در دست‌هایم پنهان می‌کنم

چرا این دست‌ها

نتوانستند کاری کنند

جز پنهان کردنِ صورتم..!



"شهاب مقربین"



از کتاب: سوت زدن در تاریکی

سلام بانوی عطرآگین.از وبلاگ مهربانوی عزیز به دیدار شما آمدم
در این هوای دلتنگی ،دیدار اشعارتان آرامش را به لحظه هایم بخشید.از دیدارتان مسرورشدم.
برقرار وسبز باشید

می آیی
در نزده
بی خبر در یک روز که دورم
از هیاهو
مهمانی تازه رسیده
با بوی بهار
من زمستان ام
با تو بهار می شوم
باز هم بیا قبل از یخ زدن دل هایمان ...

سلام بر ملاحت عزیز دل خوش اومدی صفا اوردی بانو

مهربانو دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 21:52

.

.
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن ،عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست،که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند، می چزاند. می کوبد و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی .عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.عشق،خود مرگان است! پیدا و نا پیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند.و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.حالا سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود .سلوچ کجاست؟ "
جای خالی سلوچ.
محمود دولت آبادی

می دونی مهربانوی عزیز گاهی فووش هم عشقه ...عشق عجیبه نه تاریخ شروع داره نه خاتمه ...فقط وقتی بسراغ آدم میاد که اصلا انتظارشو نداره و در نهایت ...این آدمه که تموم میشه پای همین جنون پای همین بی منطقی پای همین دیوانگی ... عاشق نباش فایده ای نداره البته اگه دنبال فایده ای ...

مجیدوفادار دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 17:34

درود بر پونه وحشی... اخ ببخشید از دهانم پرید پونه شاهی عزیز و خوب و شاعر

ولی پونه وحشی هم خیلی باحاله و خوشمزه است واقعا عطری داره آدم حظ میکنه


گفتی لب جوب منم از پونه لب جوب یادم اومد

سلام جناب وفادار اهلی این پونه شاهی عزیز و خوب و شاعر کیه آخه من یه پونه می شناسم که خیلی از این آیتمها دوره خوب؟؟؟ عزیز؟؟؟ ببین حتی کلمه ی خوب هم بهت خندید
پونه های می میرند از تلاطم یک آه

مهربانو دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 16:59

سلام پونه جانم

دیروز زنی را دیدم که مرده بود
و مثل ما نفس می‌کشید
راستی یک زن چطور می‌میرد
مرگش چگونه است
یا لبخند به لب ندارد
یا آرایش نمی‌کند
یا دست کسی را نمی‌فشارد
یا منتظر
آغوشی نیست
یا حرف عشق که می‌شود پوزخند می‌زند
آری زن‌ها اینگونه می‌میرند

گابریل_گارسیا_مارکز

سلام مهربانوی عزیز
مرده بود زنی
پای گریه های خماری همسری
سجاده اش بوی تریاک می داد
خاموش بود و بوی مردار می داد...

مهربانو دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 08:55

خرداد نفس گیر است
بی هرم نفس‌هایت

ماندم به هوای تو..
باتیر دوچشمانت....!!

سلام پونه ی نازنینم
از چشمان سرودن شاهنامه ایست که قرن ها میشود از اساطیر جادوگر چشمان نگار سرود. چشمها و باز هم چشم ها.
شاید اگر هرم و جادوی نگاه و چشمان نبود, دنیا به گونه ایی دیگر رقم میخورد و سرنوشت و تقدیر انسان ها به شکل دیگری تغییر مییافتامان از جادوی چشم ها
موجز و زیبا, خیلی به دلم نشست و به روحیه و اشعارم نزدیک هست.دست مریزاد

سلام و درود بر بانوی مهربانی ها بانو مهرماه عزیز دل :

من چشم به چشمان تو دوختم ... از خنده ی تو جان بسوختم
تا حکم کنی با نگه ات یار...من سوخته پر از نگه ات یار
جانا آموخته ام در همه عمر در ره دلدار ...صبر ایوب بباید که رسد لحظه ی دیدار

مجیدوفادار یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 15:57

بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم

بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم
بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم

بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم

سلام بر همشهری خوبم پونه شاعر عزیز

چقدر چشم تو چشم شده جیا کردم چشمامو بستم

بر لب جوب بشین و گذر عمر رو ولش
دست در جوب بزن غم و غصه رو ولش ...

سلام جناب وفادار نمی دونم چرا با کلمه ی جوب ی که شما عرض کردید چرا این شعر به ذهنم رسید

آسنا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 07:53

چشمها اخ امان ازچشم ها

چشمهایت مرا به مهربان بودن دعوت می کنند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد